بسم ربِّ الشهدا از شبِ خواستگاری یه هفته ای میگذره امتحانام شروع شده امیر و راحیل همون شب بهم محرم شدن حاج مهدی صیغه ی محرمیتشونو جاری کرد تو این یه هفته یه بار بیشتر با راحیل نرفتم دانشگاه همش دوتایی با امیر میان و بعد کلاسم بیرون😐 منه بیچاره هم با مترو😓 امشب همه شام خونه ما دعوتن مامان خاله فاطمه اینام دعوت کرده وای نه!سامانم هست پسر خاله ی خودشیفته ام من هیچ جوره ازش خوشم نمیاد پسره ی پررو همیشه همرو میکوبه و به همه بی احترامی میکنه!😏 رسیدیم به مرحله ی انتخاب لباس🤣 رفتم سر کمد لباسام،من بیشتر شال دارم تا روسری دوتا از روسریامو که پوشیدم و تکراریه رفتم تو اتاق مامان و بابا،مامان داشت لباس بابا رو اتو میکرد قیافمو مظلوم کرد و گفتم: +مامان جووونم؟یادته بابا برات یه روسری خریده بود زرشکی بود؟خیلی خوشگل و جذاب بود؟🙄😢 _برو برش دار تو کمدمه😊 +آخ الهی فدات بشم من😍 پریدم رو صورتشو یه ماچ آبدارش کردم! روسری رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون بابا با دست پر در اتاقو باز کرد و اومد تو سریع رفتم کمکشو باهم وسایلو بردیم تو آشپزخونه امیر آقا از صبح با عیالِ محترمه رفتن خرید! چقد خرید میکنن آخه داداشمو ورشکست نکنه ول کن نیست که😒 بلخره بعد 8ساعتی تشریفشونو آوردن ... همه دور هم جمع بودیم که زنگ آیفون رو زدن امیر از جاش بلند شد و رفت درو باز کنه _بفرمائید؟سلام آقا مهران خوش اومدین بفرمایین تو رو به مامان کرد و گفت: _خاله فاطمه اینان با ورود خاله اینا همه جلو پاشون بلند شدیم بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم سر جامون مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودیم حوصله ام سر رفت تصمیم گرفتم بپرم وسط حرف امیر و راحیل: +خوش گذشت خرید؟😒 راحیل لبخند حرص دراری زد و گفت: _جااات خالی عزیزم خیلییی😊 +عهه؟چیا خریدین حالا😒 _دوتا روسری خریدم من،یه پیرهن برا امیرجان،دوتا پیرهن برا خودم،یه روسری ام برا خواهرشوهرجان!☺️ +وای برا من😍خیلی زحمت کشیدین راضی نبودم خداشاهده!😁 _دیگه چیکار کنیم عزیزم🤣 امیر یهو برگشت گفت: _نمیخریدیم که کچلمون میکردی😁 +هاااحح😒بامزه شدی! راحیل:با همسر من درست صحبت کن😡 من:چییییح😐همسر جنابالی برادر خودمهههه🙄😒 امیر:بسه دیگه حسودای من🤣 رو به راحیل کرد و گفت: _خانومم چایی میخوری؟ +اگه شما بخوری یهو امیر یه نگاه انداخت بمن و گفت: _زینب خانم بیکار نباش یه چایی بده به عیالِ بنده!😊 چی؟الان بمن بود؟نوکرتم مگه😐 چه پررو شدن این دوتا! یهو راحیل گفت: _عزیزم..چایی بیزحمت☺️ لیوان چایی رو با حرص و خنده دادم بهش و گفتم: +کوفتت شه عیزم😌 تمام این مدت که با امیر و راحیل حرف میزدم نگاهِ هادی رو حس میکردم همه حواسش به ما بود و ریز میخندید 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya