بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_بیستم
از شبِ خواستگاری یه هفته ای میگذره
امتحانام شروع شده
امیر و راحیل همون شب بهم محرم شدن
حاج مهدی صیغه ی محرمیتشونو جاری کرد
تو این یه هفته یه بار بیشتر با راحیل نرفتم دانشگاه همش دوتایی با امیر میان و بعد کلاسم بیرون😐
منه بیچاره هم با مترو😓
امشب همه شام خونه ما دعوتن
مامان خاله فاطمه اینام دعوت کرده
وای نه!سامانم هست
پسر خاله ی خودشیفته ام من هیچ جوره ازش خوشم نمیاد پسره ی پررو همیشه همرو میکوبه و به همه بی احترامی میکنه!😏
رسیدیم به مرحله ی انتخاب لباس🤣
رفتم سر کمد لباسام،من بیشتر شال دارم تا روسری دوتا از روسریامو که پوشیدم و تکراریه
رفتم تو اتاق مامان و بابا،مامان داشت لباس بابا رو اتو میکرد قیافمو مظلوم کرد و گفتم:
+مامان جووونم؟یادته بابا برات یه روسری خریده بود زرشکی بود؟خیلی خوشگل و جذاب بود؟🙄😢
_برو برش دار تو کمدمه😊
+آخ الهی فدات بشم من😍
پریدم رو صورتشو یه ماچ آبدارش کردم!
روسری رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
بابا با دست پر در اتاقو باز کرد و اومد تو
سریع رفتم کمکشو باهم وسایلو بردیم تو آشپزخونه
امیر آقا از صبح با عیالِ محترمه رفتن خرید!
چقد خرید میکنن آخه داداشمو ورشکست نکنه ول کن نیست که😒
بلخره بعد 8ساعتی تشریفشونو آوردن
...
همه دور هم جمع بودیم که زنگ آیفون رو زدن امیر از جاش بلند شد و رفت درو باز کنه
_بفرمائید؟سلام آقا مهران خوش اومدین بفرمایین تو
رو به مامان کرد و گفت: _خاله فاطمه اینان
با ورود خاله اینا همه جلو پاشون بلند شدیم
بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم سر جامون
مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودیم حوصله ام سر رفت تصمیم گرفتم بپرم وسط حرف امیر و راحیل:
+خوش گذشت خرید؟😒
راحیل لبخند حرص دراری زد و گفت:
_جااات خالی عزیزم خیلییی😊
+عهه؟چیا خریدین حالا😒
_دوتا روسری خریدم من،یه پیرهن برا امیرجان،دوتا پیرهن برا خودم،یه روسری ام برا خواهرشوهرجان!☺️
+وای برا من😍خیلی زحمت کشیدین راضی نبودم خداشاهده!😁
_دیگه چیکار کنیم عزیزم🤣
امیر یهو برگشت گفت:
_نمیخریدیم که کچلمون میکردی😁
+هاااحح😒بامزه شدی!
راحیل:با همسر من درست صحبت کن😡
من:چییییح😐همسر جنابالی برادر خودمهههه🙄😒
امیر:بسه دیگه حسودای من🤣
رو به راحیل کرد و گفت:
_خانومم چایی میخوری؟
+اگه شما بخوری
یهو امیر یه نگاه انداخت بمن و گفت:
_زینب خانم بیکار نباش یه چایی بده به عیالِ بنده!😊
چی؟الان بمن بود؟نوکرتم مگه😐 چه پررو شدن این دوتا!
یهو راحیل گفت:
_عزیزم..چایی بیزحمت☺️
لیوان چایی رو با حرص و خنده دادم بهش و گفتم:
+کوفتت شه عیزم😌
تمام این مدت که با امیر و راحیل حرف میزدم نگاهِ هادی رو حس میکردم همه حواسش به ما بود و ریز میخندید
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده:
#راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر
#نامِ_نویسنده و
#لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت
#عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya