بسم ربِّ الشهدا مشغول شستن میوه ها بودم که زنگ در رو زدن خواستم برم باز کنم که دیدم مامان توی حیاطِ خودش در رو باز کرد خاله نرگس و راحیل بودن یه جعبه شیرینی هم دستشون بود سریع رفتم توی آشپزخونه و مشغول شدم با صدای مامان شیر آب رو بستم و رفتم بیرون _سلام خوش اومدین خاله جون +سلام زینب جان ممنونم مامان با اشاره بهم گفت که برو دوتا چایی بریز دختر😊 ۴تا لیوان چایی ریختم و به جمعشون اضافه شدم نگاهم افتاد به راحیل زل زده بود بمن لبخندی زدم و گفتم: _چیه راحیل؟دلت تنگ شده برام انقد نگاه میکنی😁🙈 یهو خندید و گفت: +خیلییی اصن دارم دق میکنم برات😒😂 خاله نرگس یه کم از چاییش خورد و اشاره به جعبه ی شیرینی کرد و گفت: _راستش خواهر..یادته چندماه پیش اومدین با زینب جان خونه ی ما راحیل رو برای امیر آقا خواستگاری کردی؟ مامان که انگار یه بوهایی برده بود گفت: +آره خواهر یادمه... _راستش من و راحیل هم امروز اومدیم اینجا زینب جان رو برای آقاهادیمون خواستگاری کنیم...البته با اجازه حاج ابراهیم و شما مامان شوکه شده بود بیشتر از اون من😶🙊 خاله نرگس نگاهی به مامان کرد و گفت: _نظرت چیه خواهر..موافقی؟ مامان نفس عمیقی کشید و گفت: +آبجی حرف زینب شرطه..من و حاجی هم مث شما و حاج آقا هادی رو قبول داریم کی بهتر از هادی برای زینب من حرفی ندارم فقط نظر زینب و حاج ابراهیم شرطه راحیل لبخندی زد و گفت: _امیرم که موافقه من دیشب باهاش صحبت کردم😍 خاله نرگس لبخند عمیقی زد که معلوم بود خیلی خوشحاله یه نگاهی بمن کرد و گفت: +هرچی زینب بخواد😍😊 مامان بهم نگاه کرد و با لبخند پرسید: _خب زینب جان؟ نظر تو چیه مادر؟ نمیدونستم چی بگم شوکه شده بودم آخه..یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: _راستش من باید فکر کنم...اصلا انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتم خاله خندید و گفت: _حق داری دخترم ..تا هروقت که دلت میخواد فکر کن راحیل شیطنتش گل کرد و گفت: _البته تا قبل اعزام وقت داری فکراتو کنی🤣 خندیدم و اخمی بهش کردم ... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya