تربیت شدگان مدرسه سربازی: 🛑 زندگی یک قهرمان گمنام ♦️من نه، اما خدا می گوید برو... ✍ ورود سید علی اکبر به در سال 1342 و درست مقارن شروع نهضت آیت الله خمینی اتفاق افتاده بود و می شد حدس زد واکنش آسید مهدی در مقابل این ماجرا چیست. 🔸 قهرمان جوان داستان ما اما دلش را به دریا زد و موضوع را مطرح کرد. و طوفانی به پا شد از خشم روحانی محبوب روستا: «پدرم تا اسم و گارد جاویدان را شنید، برافروخته شد. با ناراحتی و عصبانیت گفت: این ها خیلی ظلم کردند، مخصوصاً در حق روحانیت. آن وقت تو می خواهی در خدمت اینها باشی؟...» 🔸اعتقاد قلبی من این بود که حتی بهشت هم بدون اذن و رضایت پدر، برای من جهنم است. بنابراین با اینکه تمام آرزوهایم را بربادرفته می دیدم، همان طور که سرم پایین بود، گفتم: من خیلی سختی کشیدم تا به این مرحله رسیدم و از بین تعداد زیادی سرباز انتخاب شدم. اما روی حرف شما حرفی نمی زنم. هرطور شما صلاح بدانید. اگر موافق نباشید، بعد از تمام شدن دوره سربازی، برمی گردم روستا.» 🔺باورش نمی شد همه چیز به همین سادگی خراب شده باشد اما گلایه ای هم نداشت. او میان رسیدن به آرزوهایش و رضایت پدر که مقدمه رضایت خدا بود، دومی را انتخاب کرده بود و خدا هم پاداشش را داد: 🔹«یک روزِ تمام هیچ کدام چیزی نگفتیم تا اینکه مرحوم پدرم سراغم آمد و گفت: «آنجا می توانی نماز بخوانی؟» گفتم: بله. گفت: «روزه چطور؟ می توانی روزه بگیری؟» گفتم: بله. نفس راحتی کشید و گفت: «خب، به آنچه می خواستم، رسیدم. اما دلم هنوز ناآرام است. باید استخاره کنم. اما اگر بد آمد، باید قید و گارد جاویدان را بزنی.» گفتم: من همین حالا هم قیدش را زده ام. پدر قرآن را بوسید و بعد از به جا آوردن آداب استخاره، آن را باز کرد. تا چشمش به آیات جواب افتاد، با تعجب گفت: «سبحان الله. چقدر خوب آمد! الحمدلله، دلم آرام گرفت. بابا جان دیگر غمی ندارم. هر جا می خواهی برو، حتی در دل رژیم سلطنتی. حالا دیگر خدا گفته برو آنجا...» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 اینجا گذری بر قدمگاه شهدای ارتش است 🌹خوش آمدید 👇 @pa5cham840🇮🇷 https://eitaa.com/pa5cham840🪴