روزگاری عاشقی در بین گرگانی اسیر هوهوی ضالو صفتها در بیابان بی نظیر چون شغال و لاشخور بر کسب روزی آمدند شاه را آورده اند کَفتارها از صدر زیر شاه تشنه، کودکانش وا عطش بابا عطش مَشکها خشکیده امّا بود سقایش دلیر آب در مَشک و به سوی خیمه گه او با امید تیغ بر بازو و مَشکش پاره از دنیاست سیر آخر او تنها امید کودکان تَشنه بود ساقی و سقا و در بین سپاهی او امیر شاه دستش بر کمر می خواند آنجا« اِن کَثَر» هم عَلمدار و برادر بود بر او هم وزیر چون عَلم افتاد روبه ها شدند گرگان هار آل پیغمبر به روی خاک و آنها بر حریر رأس خورشید و مَه و نجم است بر نی ها عَیان وای از این کوفیان، مردان فی الواقع صغیر دست و پاهایی میان غُل و زنجیر عَدو شرم بر آنان که گَشتند بعداز این ها سَر به زیر عدّه ای زن از اسد شب بهر دفن جِسمها جسمهای دفن گشته زیر خَرباری ز تیر وای از وقت ورود کوفه این شهر بلا رأسها بر نی، سر عباس چون ماه مُنیر دخت حیدر حیدری می خواند آنجا خطبه ای گفت این رنج و بلا در نزد ما باشد حقیر بعد هم در مجلس شومی پُر از شرب شراب باز کرد چشمان انسانهای پَست بی بصیر آه و صد آه و فغان و شرم از آن شهر شام شهر شومی که اهالیش همه در یک مسیر پای کوبی کرد و می خواندند زینب خارجی سنگ بر آل علی و شادمانیشان کثیر این بلا ها و مصیبت بارالهی از کجاست رأس آن باشد فراموشی اصحاب از «غدیر» بعد از آن هم از« سقیفه» غصب جای مصطفی آخرش جای کفن شد نور چشمش در حصیر لعن و نفرین خدا بر ظالم و ظلم و ستم از ازل تا صهیونیسم و قتل و کشتار اخیر دلسوخته؛ محرم ۱۴٠۳