🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂
🍂🍃
🍂
#پارت_263
#همسر_کوچیک_من
سرم رو با تاسف تکون دادم :
_ تا حالا هیچکس باهاش اینجوری صحبت نکرده بود
_ شاید واسه همینه پس که اینجوری توقعش بالا رفته .
بیخیال شونه ای بالا انداختم اصلا واسه من مهم نبود شقایق چ حال و روزی داره بعد اون همه بلایی که سرم آورده بود حقش بود .
_ پریدخت
_ جان
_ شقایق
_ خوب ؟
_ ارباب عاشقش بود ؟!
با شنیدن این حرفش ایستادم خیره به چشمهاش شدم و گفتم :
_ چرا میپرسی ؟
_ میخوام بفهمم شاید به دردم خورد واسه اذیت کردنش
_ یه زمانی گویا عاشق بودن اما بعدش شقایق عوض شده بود وقتی برگشت و ازدواج کردن تو این عمارت تنها سرگرمی شقایق این بود من و اذیت کنه
_ ارباب باهاش برخورد نمیکرد ؟
_ نه
_ چرا ؟
_ شاید چون ارباب عاشقش بود
شاپرک صورتش رو با چندش جمع کرد :
_ آخه چجوری آدم عاشق همچین کسی میشه از نظر من شقایق خیلی منفور هست .
_ عاشق شدن آدما دست خودشون نیست ..
سرش رو تکون داد :
_ درسته
🍂
🍂🍃
🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂