ظروف پذیرایی{با مدیریت علیزاده}
🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 #پارت_262 #همسر_کوچیک‌_من من و شاپرک به سمت اتاقش رفتیم ارباب هم پشت سر ما ا
🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 سرم رو با تاسف تکون دادم : _ تا حالا هیچکس باهاش اینجوری صحبت نکرده بود _ شاید واسه همینه پس که اینجوری توقعش بالا رفته . بیخیال شونه ای بالا انداختم اصلا واسه من مهم نبود شقایق چ حال و روزی داره بعد اون همه بلایی که سرم آورده بود حقش بود . _ پریدخت _ جان _ شقایق _ خوب ؟ _ ارباب عاشقش بود ؟! با شنیدن این حرفش ایستادم خیره به چشمهاش شدم و گفتم : _ چرا میپرسی ؟ _ میخوام بفهمم شاید به دردم خورد واسه اذیت کردنش _ یه زمانی گویا عاشق بودن اما بعدش شقایق عوض شده بود وقتی برگشت و ازدواج کردن تو این عمارت تنها سرگرمی شقایق این بود من و اذیت کنه ‌ _ ارباب باهاش برخورد نمیکرد ؟ _ نه _ چرا ؟ _ شاید چون ارباب عاشقش بود شاپرک صورتش رو با چندش جمع کرد : _ آخه چجوری آدم عاشق همچین کسی میشه از نظر من شقایق خیلی منفور هست . _ عاشق شدن آدما دست خودشون نیست .. سرش رو تکون داد : _ درسته 🍂 🍂🍃 🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂