سرشو شرمنده انداخت پایین. _بله داداش. من عاشق شدم... _صالح؟! داری شوخی میکنی؟! _شوخیم‌دکجا بود آخه داداش؟! عشق چیزی نیست که بشه باهاش شوخی کرد. _خب نه! ولی... _‌...😶 _حالا کی هست آقا دوماد! _کی؟!...خب...اممممم...چیزه... _آشناست؟! خب دِ بگو دیگه پسر. _آشنا...؟! نمیدونم!!...ولی...فک کنم میشناسیش! _بابا بگو دیگه! جون به لبم کردی! اه! _مسخرم نکنیا! _چشششششم! عههههههه. _ باشه بابا! نکشی منو صلوات!...عاشق... جبهه شدم.... _صااااااااااالح!!؟؟ ایسگا کردی منو؟! بزا دستم بهت برسه فقط پسر! صالح که دید اوضاع خرابه پاشد که فرار کنه. ولی من که از بچگی از اون فرز تر بودم تندی دویدم و در اتاق رو بستم. _که میخوای فرار کنی؟! _بابا به خدا راست میگم! من عاشق جبهه شدم! میخوام برم جبهه! به خدا عاشق شدم! باورت نمیشه؟! _باورم‌ که میشه! پسر یه جوری گفتی فکر کردم‌ عاشق دختر اقدس خانوم‌ شدی. نزدیک نیم ساعت تو اتاق تعقیب و گریز داشتیم و به قول دخترا گیس و گیس کشی(😐🙄)منتها از جنس مردونه!!! بالاخره مامان اومد جدامون کرد. خیلی درباره جبهه رفتن صالح حرف زدیم. آقاجون و مامان راضی نمیشدن. همون طور که سر جبهه رفتن من بابا ترش کرد. _کجا بزارم‌ بری آخه مادر؟! از بچگی بزرگت کردم...بین تو و سیدجواد فرق نزاشتم...مادر خدابیامرزت تورو سپرده دست من...این رسم امانت داریه؟! پسر رعنا و جوون‌شو بفرستم جلو توپ و خمپاره؟! نه صالح جان! من نمیزارم!... _خاله! به خدا مامانم راضیه! خاله جبهه نیرو میخواد! من باید برم! خاله ایران، ناموس ایران، در خطره!... _صالح جان! عمو! شماها هنوز سنتون کمه! الان وقت رفتن شما نیست! شما جوونید!... صالح نزاشت بابا حرفش رو کامل بزنه. _نه عمو! عمو الان وقت رفتن ماست! عمو ما نریم کی بره؟! من‌ میرم برا دفاع از ایران، ناموس ایران، ناموس شما...وطنم......من......عمو منم باید برم.... _منم میخوام برم بابا!... _تو بشین سر جات سیدجواد....همینم مونده!... .میمــ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸