#طریق_عشق
#قسمت37
سرشو شرمنده انداخت پایین.
_بله داداش. من عاشق شدم...
_صالح؟! داری شوخی میکنی؟!
_شوخیمدکجا بود آخه داداش؟! عشق چیزی نیست که بشه باهاش شوخی کرد.
_خب نه! ولی...
_...😶
_حالا کی هست آقا دوماد!
_کی؟!...خب...اممممم...چیزه...
_آشناست؟! خب دِ بگو دیگه پسر.
_آشنا...؟! نمیدونم!!...ولی...فک کنم میشناسیش!
_بابا بگو دیگه! جون به لبم کردی! اه!
_مسخرم نکنیا!
_چشششششم! عههههههه.
_ باشه بابا! نکشی منو صلوات!...عاشق...
جبهه
شدم....
_صااااااااااالح!!؟؟ ایسگا کردی منو؟!
بزا دستم بهت برسه فقط پسر! صالح که دید اوضاع خرابه پاشد که فرار کنه. ولی من که از بچگی از اون فرز تر بودم تندی دویدم و در اتاق رو بستم.
_که میخوای فرار کنی؟!
_بابا به خدا راست میگم! من عاشق جبهه شدم! میخوام برم جبهه! به خدا عاشق شدم! باورت نمیشه؟!
_باورم که میشه! پسر یه جوری گفتی فکر کردم عاشق دختر اقدس خانوم شدی.
نزدیک نیم ساعت تو اتاق تعقیب و گریز داشتیم و به قول دخترا گیس و گیس کشی(😐🙄)منتها از جنس مردونه!!!
بالاخره مامان اومد جدامون کرد.
خیلی درباره جبهه رفتن صالح حرف زدیم. آقاجون و مامان راضی نمیشدن. همون طور که سر جبهه رفتن من بابا ترش کرد.
_کجا بزارم بری آخه مادر؟! از بچگی بزرگت کردم...بین تو و سیدجواد فرق نزاشتم...مادر خدابیامرزت تورو سپرده دست من...این رسم امانت داریه؟! پسر رعنا و جوونشو بفرستم جلو توپ و خمپاره؟! نه صالح جان! من نمیزارم!...
_خاله! به خدا مامانم راضیه! خاله جبهه نیرو میخواد! من باید برم! خاله ایران، ناموس ایران، در خطره!...
_صالح جان! عمو! شماها هنوز سنتون کمه! الان وقت رفتن شما نیست! شما جوونید!...
صالح نزاشت بابا حرفش رو کامل بزنه.
_نه عمو! عمو الان وقت رفتن ماست! عمو ما نریم کی بره؟! من میرم برا دفاع از ایران، ناموس ایران، ناموس شما...وطنم......من......عمو منم باید برم....
_منم میخوام برم بابا!...
_تو بشین سر جات سیدجواد....همینم مونده!...
#فاطِمہسٰادٰات.میمــ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد