_توهم میخوای بری سوریه؟!... قطرات اشک مثل رودخونه جاری شدن و قلبم فقط منتظر شنیدن کلمه ''نه'' بود تا آروم بگیره و مطمئن بشه از داشتن داداش مرصادم. بگو نه بگو نه بگو نمیرم بگو نمیرم... _وقتی داشتم با بی‌بی حرف می‌زدم شنیدی؟! و لبخند تلخی زد. _تو هم میخوای بری؟! میخوای بری سوریه؟!... کنار یه پارک زد کنار. روشو کرد طرفم و با چشمای پر از التماسش خیره شد به نگاه خیسم. چشماش می‌گفت آره منم دارم‌ میرم...ولی من چیز دیگه ای میخواستم بشنوم....چیز‌ دیگه ای میخواستم ببینم تو چشماش... _سها... _هیچی‌ نگو داداش...فقط بگو‌ نمیری! چشم بر نداشتم از چشماش. منتظر جوابش بودم. _سها...من.... بغض کرد. اشک تو چشماش حلقه زد و لبش رو گزید‌. _جون سها بگو نِمیری داداش... _سها...من...من...چی بگم آخه آبجی؟! به خود حضرت زینب(س) قسم نیرو میخوان. اون وحشیا عقب نمی‌کشن! میخوان دوباره حرم رو تخریب کنن...اونوقت میگی من بمونم پیش تو؟! _میدونی از بچگی چقدر بهت وابسته‌ام... _همچین میگه وابسته ام انگار من بزرگت کردم! _عهههههه! من دارم میگم دلم برات تنگ میشه تو میگی...!!! _خب بابا! جنبه شوخی هم نداری؟! _نه ندارم! من دارم اینجا زار میزنم تو میگی شوخی؟! _ببخشید خوب! چی بگم؟! بگم نمیرم؟! بالاخره که میرم! چه بگم میرم چه بگم نمیرم! _بله! خان داداش لجباز و یه دنده‌مو میشناسم! تو بخوای بری باباهم جلودارت نمیشه! _سها! تو که نمیخوای دوباره دست حرومزاده ها به بی‌بی زینب (س) برسه؟!عباس (ع) نیست...نوکرای عباس(ع) که نمردن خواهرش غریب بمونه! حرفش رو ادامه نداد و روشو ازم برگردوند. داری روضه میخونی برام داداش؟! تو بری روضه ی رفتن عباس(ع) واسه خواهرت تکرار میشه ها...ولی... _داداش توروخدا قلب منو نسوزون!... _سها دلت راضی میشه دوباره خولی دست درازی کنه به ناموس خدا؟! _داداش من نمیتونم....جواب مامان رو چی بدم؟! _هیچی! بگو شما که اینقدر حرص زن گرفتن مرصاد رو میخوری، رفته سوریه زن بگیره! تبرکی حضرت زینب(س)! _با من شوخی نکن! خیلی بدجنسی! پس زن سوری میخوای بگیری دیگه؟! چشمم روشن! حتما با دوتا بچه هم میخوای برگردی! _نه دیگه در این حد بابا! اول عکسشو میفرستم شما بپسندی، بعد تازه مامان رو میبرم خواستگاری! _نامرد! از کی تاحالا بدجنس خان؟! مگه از رو جنازه من رد شی! میگفتم حداقل میری شهید میشی. نگو داره میره زن بگیره. _چشم زن نمیگیرم! هرچی تو بگی! فقط بزار برم. _حالا که اینقدر اذیتم میکنی نمیزارم. _باز گفت نمیزارم! سهاجان! خواهر لجباز تر از خودم! چیکار کنم قبول کنی؟! _بالاخره باید ناز بکشی دیگه! ولی...حالا که اینقدر اصرار میکنی، باشه! برق خوشحالی تو چشماش پرید. _قول بده برگردی!... _باشه آبجی قول میدم...فقط بگو دلت راضیه برم! وگرنه باید با چماق بیوفتم به جون اون دل ناز نازیت تا راضی بشه ها! _باشه...دلم راضیه بری...فقط بهم قول بده برگردی! برو ولی برگرد...باشه داداش؟! _باشه! قول میدم برگردم! حالا بخند! دلم رفت پیش قول سیدجواد...اونم قول داده بود ولی برنگشت...اگر اونم‌ برنگرده؟! دلم ریخت. باز صدای گریه ام بلند شد. _آخه چرا گریه میکنی دیگه سها؟! من که گفتم بر‌میگردم... _سیدجواد هم قول داد...قول داد برگرده! مثل تو! ولی برنگشت...بی‌بی یه عمر چشم انتظارش موند....تو هم بر‌نمیگردی...میدونم...مثل همه توهم برنمیگردی... _سها به ارواح خاک سیدجواد قول میدم برگردم. به ضریح نداشته آقام حسن(ع) بر میگردم. جون من گریه نکن بزار آخرین روزا... آخرین روزا؟! آخرین روزا یعنی بر‌نمیگرده...بر نمیگرده....! ولی آروم شدم. سیدجواد، داداشم به روح تو قسم خورد برگرده! آقاجان، داداشم به ضریح نداشته شما قسم خورد برگرده...پس برمیگرده...برمیگرده دیگه؟! اون باید برگرده واسه شما ضریح بسازه!...باید برگرده... دیگه گریه نکردم و همه اشک ها و بغض های باقی‌موندم رو ریختم تو قلب بی‌پناه و دلتنگم. به زور لبخند زدم. اونم خندید. صدای مرصاد رو که قول داد برگرده با چند بیت شعر که خیلی دوست داشت ضبط کردم تا داشته باشم و وقتی دلم براش تنگ میشه گوش بدم. منم قول دادم دیگه حداقل جلوی مامان بابا و بقیه گریه و بی‌تابی نکنم. چقدر دلم واسه غریبی سیدسبحان سوخت! تنهای تنها! جز بی‌بی کسی رو نداشت تو دنیا! غریبانه و بی‌خبر پاشد رفت...حتما دلش خیلی تنگ میشه! کاش مرصاد هم بره پیش اون تا دوتاشون تنها نباشن! _راستی! رفتی سوریه، برو پیش سـ...(حواست رو جمع کن دختر!🤭)...آقا سیدسبحان!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸