فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت63 کوثر_کاش فقط رعد و برق بود... موهاشو نوازش کردم و نشوندمش رو تختم. چراغ مطالعه ر
دلم نیومد گوشی رو قطع کنم روش. میخواستم آخرین نفس هاشو تو این شهر دلگیرو شلوغ بشنم. هرچقدر باهم دعوا کنیم، چند برابرش باهم خوشیم؛ هر چقدر بزنیم تو سر و کله همدیگه، نمیزاریم اشک تو چشمای هم جمع بشه و دل هم رو نمیشکونیم. _سها... _جونم داداش؟! _سها ببخش منو. نمیتونستم ازت خداحافظی کنم! اونطوری دلم بیشتر برات تنگ می‌شد...ببخشید... _باشه...فقط کاش........قول بده برگردی مرصاد...تا وقتی برگردی من تو حسرت جاموندن از آخرین لحظات با تو می‌سوزم... _آبجی...قول میدم برگردم.... و دلم خوش شد به قولی که داد. _قول میدم. فقط دیگه گریه و بی‌تابی نکن. به خدا سرم بره قولم نمیره!... _میدونم! قسم نخور. نگو سرم بره...من تورو با سرت میخوام! _با سر...!(: ولی سها! دعا کن اگر قرار نشد برگردم...مثل سقای کربلا، حضرت عباس؏ بی دست برگردم...شرمنده اهل بیت ارباب نشم... دلم میخواست بگم باید برگردی! با سر؛ با دست؛ ولی نگفتم. فقط سکوت کردم و تو دلم به حال آرزوی قشنگش غبطه خوردم. دیگه وجدانم اجازه نداد مرصاد بیشتر از این بی‌تابی ها و اشکامو ببینه! هرچند از پشت تلفن. آخرین خداحافظی...و گوشی رو قطع کردم و خودمو بغل کردم و گریه کردم. سها داداشت رفت. تموم شد. نمیدونی بر می‌گرده یا نه. نمیدونی سالم میاد یا بی دست و سر. دیگه تموم شد... بعد از نیم ساعت فکر کردن به دنیای خواهر برادریمون بدون مرصاد و اشک ریختن به طهورا زنگ زدم. _سلام...چی شد؟! _هیچی...مرصاد رفت...منم جاموندم از خداحافظی و بدرقه‌ش...نتونستم آخرین بار بهش بگم چقدر دوسش دارم... دوباره بغض کینه‌ایم چنگ زد به گلوی خستم. ولی جلوشو گرفتم. قوی باش سها. معلوم نیست که مرصاد کِی برگرده! بخوای اینطوری بی‌تابی کنی........ _سها...جون طهورا اینقدر بی‌تابی نکن. دلم طاقت نداره رفیق و خواهر شاد و شنگولم رو اینطوری ببینما! منم گریم میگیره. توروخدا...انرژیش بهم میرسه هااااااا! _چشم. سعی میکنم.... _حالا اجازه هست یه یادآوری داشته باشم اگر حالت بهتره؟! _آره بگو. به خاطر دل طهورا جونم بهترم _پس فردا میریم... _راهیان نور... _آره! وسیله هاتو جمع کردی؟! آماده ای؟! _آره! همشون آماده یک هفته ست گوشه اتاقم منتظر قدم گذاشتن تو طریق عشق هستن _آفرین آفرین خانوم زرنگ! _لطف داری فرمانده! دست پرورده ایم _خب خب! بسه بسه چاپلوسی! خلاصه زنگ زدم یادآوری کنم _دست شماهم درد نکنه _ان شاء الله کی میای؟! دلم برات تنگ شده بابا _امروز بعد از ظهر میام. دلم نمیاد بی‌بی تنها باشه! _رفیق شفیقت که غم دوری برادر رو برات آسون میکنه هم کشک _نخیر! رفیق شفیقم که غم دوری برادر رو برام آسون میکنه بعد از بی‌بی در اولویت قرار داره! بی‌بی دنیامه! تو هم‌سنگر روزای سختم! _هم سنگر؟! _اوهوم _وای سها من دیگه برم مامانم صدام میکنه. فعلا یاعلی _یاعلی. گوشی رو قطع کردم. کوثر بیدار شده بود و داشت منو نگاه میکرد. _بهتری آبجی؟! _آره خداروشکر. مرصاد رو ندیدی؟! _نه...خواب موندم...تو چی؟! _من بیدار شدم باهاش خدافظی کردم. ولی داداش خودش گفت بیدارت نکنم. _هعی...اشکال نداره چند دقیقه در سکوت رفتیم تو فکر و خیال که کوثر با بغض گفت :_کِی بر می‌گرده؟! _نمیدونم.... بعد از سه روز زنگ در خونه قدیمی بی‌بی گل‌نساء رو زدم. بی‌بی اومدمی از تو حیاط گفت و چند ثانیه بعد در رو برام باز کرد. چهره ی پیر و دل نشینش از لباش گرفته تا پستی بلندی ها و چین و چروک های پیشونیش داشتن می‌خندیدن. خودمو انداختم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو شونه‌ش. _بی‌بی... _سلام دخترکم؛ میوه دلم؛ عزیزم؛ نور چشمم؛ انیس و مونسم؛ دلم برات تنگ شده بود سهام... _قربون اون دلتون برم من. من بیشتر دلم براتون تنگ شده بود.(: چشمامو بستم و عطر شیرین وجودش رو که گرمای خونه دل گرفتم بود با تمام توان کشیدم تو ریه هام. _بی‌بی... _جون دلم دخترکم؟! _داداشم رفت...مرصاد هم رفت پیش آقاسیدسبحان... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸