#طریق_عشق
#قسمت119
از علی خداحافظی کردم و زنگ در رو زدم. تا بیبی بیاد در رو باز کنه نگاهی به کوچه و بچه هایی که داشتن بازی میکردن انداختم. چند تا خانم دم در یکی از خونه ها وایساده بودن و چپ چپ منو برانداز میکردن. بیاهمیت سر برگردوندم و خودمو مشغول تماشای بچه هایی که فوتبال بازی میکردن نشون دادم. دلم برا هیاهوی کوچهی قدیمیمون تنگ شده بود.
نگاهم رو به سمت زلف های پریشون خورشید تو آسمون غروب هُل دادم. سرخی انوار آفتاب، آروم آروم به تاریکی شب متمایل میشد و بخش هایی از سقف شهر، به رنگ آبی تیره در اومده بود. کاش مرصاد پیشم بود. دلم براش تنگ شده!...
- واقعا پول اینقدر ارزش داره؟ بیچاره پیرزن به خاطرش چقدر زحمت کشید، سختی کشید؛ تازه! شنیدم به خاطر اون پسره رفت تو کما! دخترش نبود معلوم نبود حالش کی خوب بشه!
گوش تیز کردم. صدای خانمای کوچه بود که درباره من حرف میزدن.
- آره بابا. این جماعت به خاطر پول هرکاری میکنن. پیرزن که براش مهم نیست! مادر بزرگ خودشم که نیست؛ ناتنیه!
- واقعا؟ نمیدونستم!
- آره بابا. واسه جوونای این دوره و زمونه که اصلا هیچی مهم نیست. گلنساء خانم بیچاره چقدر نگران این پسره! اونوقت آقا به خاطر پول...
(پــــــــــول؟! هه!)
- عزیزم پول چشم و چالشون رو کور کرده. نمیدونم بعد اینکه تو جنگ کشته شد اون پولا به چه دردش میخوره؟!
- حتما واسه نامزدش میخواد بزاره دیگه!
- مگه نامزد داره؟
- حتما دیگه. به قیافهش نگاه نکنی معصومه ها! هه! آبزیرهکاهه...
(یا خدا! به اینا باشه فردا همین فردا شام عروسیمم تو محل پخش میکنن! نامزد کجا بود آخه؟! الحق که زَنَن!...)
در پشت سرم باز شد و بیبی با قد خمیده ولی لبخند به لب تو چهارچوب در ایستاد و قد و بالام رو از بالا تا پایین، از نظر گذروند.
- مادر نمیدونی چقدر دلم برا قد و بالای رعنات تنگ شده بود. دلم یه ذره شده بود برا اینکه دوباره پشت در ببینمت و برات چایی دم کنم!
هرچی حال خوب و لبخند داشتم به چهرهم پاشیدم و تو چشمای بیبی که پر از دلتنگی بودن عمیق شدم.
- من دلم بیشتر براتون تنگ شده بود. حالا اجازه هست بیام تو؟
- آره مادر ببخشید دم در نگهت داشتم بیا تو پسرم.
بیبی گلنساء کنار رفت و پشت سرش با گردنِ خم شده داخل حیاط شدم. حیاط دلنشین خونه بیبی تو نور کم غروب از همیشه وهمانگیزتر و رویایی تر بود. به خودم نهیب زدم:
- دلتو بند اینجا نکنی سبحان! موندنی نیستیا...پس فقط لذت ببر ولی دلبسته نشو...
دست سالمم رو تو آب حوض کردم و به صورتم آب پاشیدم. نفس عمیقی کشیدم. اونجا از این آب های زلال و تمیز و خنک نداشتیم.
- بیبی جان!
بیبی وایساد و رو کرد بهم.
- جانم مادر؟
رو به روش تمام قد ایستادم و چشم به شاخ و برگ شمعدونی لب حوض گره زدم. زبون به لب کشیدم و آب دهنمو قورت دادم.
- بیبی...با...سها خانم حرف زدی؟
به بیبی نگاه نکردم. ترسیدم به چشمام خیره بشه و رسوا شم. هرچند خودم لو داده بودم تاحدودی.
خندید. صدای دمپایی پلاستیکی هاش که روی موزاییک های حیاط کشیده میشدن نزدیک تر شد.
- عجله نکن مادر. حرف میزنم باهاش. قبل اینکه بری، رخت دومادی تنت میکنم ایشالا! خیالت راحت.
سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم. لبخندِ شرم بود. به زحمت چشم از شمعدونی سرخابی گرفتم و با خجالت محض نگاهم رو کشان کشان تا چشمای بیبی گلنسام رسوندم.
- بیبی...اگر...
- اما و اگر نکن برا من پسر. دلم روشنه!...
با همین یک جمله طوفان وجودم آروم گرفت. دل بیبی روشنه پس من چرا آشفته باشم؟! لبخندم از نگرانی به آسودگی تغییر رنگ داد.
- سهاخانم و خواهر علی هستن؟
- آره مادر هنوز هستن. دخترا زنگ زدن برادراشون بیان دنبالشون.
- برادراشون؟
- آره. کیمیا با داداشش این مدت رو میمونه علی تنهاست. معراج هم میاد سها رو ببره خونهشون...بدون دخترا خونه یه جور دیگه میشه...
- دست شما درد نکنه دیگه بیبی! یعنی میگی با من دیگه بهت خوش نمیگذره؟
- نه مادر! تو که یکی یدونه پسرمی!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد