فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت124 امیرعلی آروم خندید و با گام های آهسته به در مزارشهدا رسیدیم. توقف کردم و چند لح
مغزم هنگ کرد! - چی؟ کی؟ - مرتضی!... چندبار پلک زدم بلکه خواب باشه. انگار دنیا و فرش و سقفش رو سرم خراب شده باشن. این حرف یعنی چی؟ مرتضی و... نتونستم حتی توی فکرم اون کلمه رو به زبون بیارم. همه‌ی داده های توی مغزم شروع کردن به پیچیدن و چرخیدن! آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟ تو مغزم اکو شد. چه دلیلی وجود داره؟ دیگه صبر نکردم و دست سجاد رو کشیدم و بلند شدم. درد دستم دوباره قیافه‌مو مچاله کرد. ولی برام مهم نبود. الان مهم این بود که مرتضی چرا میخواد این کار رو بکنه و باید جلوش گرفته بشه. دندون به لب گذاشتم و فشار دادم. لعنتی آروم باش! الان چه وقت اذیت کردنه؟! بازم به دردش اهمیت ندادم و دویدم. دنیا دور سرم میچرخید. اطرافم تار و مبهم بود؛ چیزی که واضح بود راهم بود که خونه مرتضی‌اینا بود. دردش نَفَسَمو بریده بود ولی وقت وایسادن و اهمیت دادن به یه درد بی‌مورد و مزاحم نبود. سجاد پشت سرم داد زد: - داش سبحان واستا جونِ مو واستا. جونِ سِجاد واستا! بریده بریده گفتم: - بدو سجاد بدو حرف نزن وقت تنگه... اسم کوچه از چند متری به چشمم خورد و انرژیمو برا رسیدن به مرتضی بیشتر کرد. سرعت گرفتم هرچند نایی تو پاهام و نفسی برام نمونده بود. دِ سبحان تو خیر سرت رزمی‌کاری سرباز مملکتی خجالت بکش! تو کوچه پیچیدم. سومین خونه که در آبی قهوه‌ای رنگ داشت و یه آپارتمان چهار طبقه ولی مرتفع بود خونه مرتضی‌اینا بود. بچه ها جمع شده بود پایین ساختمون و مرتضی لب پشت بوم وایساده بود. صدای فریاد بچه ها کوچه و برداشته بود و بقیه اهالی کوچه هم پراکنده و با ترس و تاسف داشتن تماشا میکردن. - مرتضی بس کن بیا پایین... - بیا پایین دیوونه... - چیکار داری میکنی پسر... - بیا پایین مرتضی... - دیوونه چیکار میخوای بکنی بیا پایین... نفسمو با شدت بیرون دادم و بچه هارو کنار زدم. در آپارتمان باز بود. جای توقف نبود. بی وقفه دویدم سمت پله ها. آسانسور طبقه آخر بود. ول کن بابا حوصله داری! سمت پله ها خیز برداشتم. چرا تموم نمیشن؟ درد دستم دوباره قیافه‌مو درهم کشید. دوباره لب گزیدم و فریاد درد رو قورت دادم. به آخر پله ها که رسیدم دیگه نفس نداشتم. ولی جون مرتضی، جون رفیقم، از نفس‌هام برام مهم‌تر بود. مرتضی رو به آسمون کرده بود و پاهاش لب پرتگاه پشت‌بوم میخ شده بودن. به علی و طاها که بی‌قرار فریاد میکشیدن پشت‌ کرده بود و ساکت فقط به آسمون نگاه می‌کرد. - مرتضی جون من بیا اینور! توروخدا بیا اینور بزا باهم حرف بزنیم آخه... - مرتضی به امام حسین بیا اینور خطرناکه... جلو رفتم. ولی ندویدم‌. آروم...چیزی که داشتم می‌دیدم باورم نمی‌شد! این مرتضی بود که لب پرتگاه وایساده بود و داشت زندگی دنیا و آخرتش رو به باد میداد؟! دندون بهم‌ ساییدم. آروم باش سبحان آروم باش. آخه اگه این زخم لعنتی بزاره... - مرتضی...مرتضی گوش کن...منم‌ سبحان...بیا اینطرف مرتضی...دیوونگی نکن پسر... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸