فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت139 از حرص دندون رو هم فشار دادم. من یه بلایی سر تو بیارم خان داداش. تو یه حرکت ناگ
-ضعف،سردر یا احساس تیر کشیدن توی دستت چطور؟ -نه. هیچکدوم! -خوبه. من فعلا دکترت هستم مشکلی داشتی بگو. -خیلی ممنون هنوز که الحمدلله مشکلی ندارم. برگه هایی که توی دستش بود زیر و رو کرد و بعد چند ثانیه سکوت بینمون حکم فرمایی میکرد، زیر لب گفت: -من نمیدونم شما چه اصراری دارین خودتونو فدای آدمای یه کشور دیگه کنین. پوزخندی زد و زیر چشمی نگام کرد. -شایدم پولش اونقدر دهن پر کن هست که به خودتون می ارزه. نگاه ازش گرفتم. عادت کرده بودیم به این حرفا...هم من و هم بقیه بچه ها! ‌سکوت کردم. چقدر پول میتونه جای خالی یه پدر رو برای بچش پر کنه؟یا...چقدر پول میتونه جای معشوقش رو برای یه دختره تازه عروس پر کنه؟رسانه های بیگانه چه قشنگ این سنگ‌دلی ها و خزعبلات و تو ذهن مردم وطنم میچپونن! مگه عزیز تر از جونم برای آدمی هست؟ -شما جونتون رو در مقابل چقدر پول فدا میکنین؟ -من اونقدر برای خودم ارزش قائل هستم که به پول نفروشمش! -عزیز تر از جون برای آدما هست؟ -معلومه که نه!ولی بعضیا هستن که از زندگی میبرن و کارای احمقانه ای میکنن! چرا این سوالارو میکنی؟ جوابش رو تدادم. شاید الان وقتش نبود... لبخند کم رنگی تحویل چشمای سرد و بی روحش دادم. اونم با سوالش تنها موند و پاسخی از من نشنید. مردم آزاری؟ نه. به وقتش به جوابش میرسه. به جوابی که گسترده شده بود تو قطره قطره خون رفقام...و من نمیتونم از مظلونیت خونشون تو سنگر های سرد حلب و خان طومان بگذرم... بقیه مدت زمانی که پرستار اومد و داشت سرم به دستم می بست و دکتر جوون کنار تختم رفته بود تو فکر، در سکوت سپری شد. شانس آوردم که رگ های دستم مشخص بود والا سوراخ میشدم! پرستار سرم رو به دستم زد و رفت بیرون. ولی دکتر هنوز کنار تختم وایساده بود. -آقای دکتر...چیزی شده؟ سرش رو تکون خفیفی داد و از فکر و خیالاش اومد بیرون. لبخند رو لب هامو پررنگ تر کردم، به چشمای سردش خیره شدم. چه آدم بی روح و کسل کننده ایه! -نه چیزی نیست. -مطمئنین؟ سرش رو تکون داد و با عجله،بدون اینکه جواب درستی بهم بده از اتاق رفت بیرون -من و این همه خوشبختی؟ محاله...محاله...محاله! مثل یک ساعت گذشته، دوباره پوکر تمام خیره شدم به سقف و فرو رفتم تو رویای فکر و خیال هام. هنوز چند دقیقه هم نگذشته بود که یه فکر شاید امیدوار کننده جرقه خورد تو مغزم! -عمو صالح چقدر امروز آروم بود!و...این چند حالت بیشتر نمیتونه داشته باشه. حالت اول! یا بی بی گل نساء هنوز باهاشون حرف نزده و همه چی آرومه! یا...بی بی باهاشون حرف زده و...لطفشون شامل حالم شده و...جوابشون مثبته...! از این فکر مثل یه پرنده پر زدم تو آسمون رویا... آی خدا یعنی میشه؟از این فراتر هم مگه خوشبختی داریم؟نه! -ولی اگر آرامش قبل از طوفان باشه چی؟ خاک بر سرت سبحان که نظر داری به دختر هجده ساله حاج صالح. آخه حاج صالح کی دختر هجده ساله شوهر داده که دفعه دومش باشه؟ اونم سها خانم رو! لعنت به تو که حتی به بی بی هم گفتی...خدا به داد آبروت برسه سید! ‌ بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌