🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد خدا رو شکر عمل موفقیت امیز بود چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد دوربین عکاسیش را برداشت.... من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم...توی راه بستنی خریدیم؛تنها خوراکی بود ک میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرام بودنش نبود..... منافق ها توی خیابان بودند... چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی انها یکی میشد.... رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم ،ما را ک دیدند بلند تر شعار دادند.... شیطنت ایوب گل کرد دوربین را بالا گرفت ک مثلا عکس بگیرد،چند نفر امدند ک دوربینش را بگیرند.....ایوب واقعا هیچ عکسی،نیانداخته بود..... وقتی برگشتیم ایران ،ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه... دوباره عملش کردند... از اتاق عمل ک امد صورتش باد کرده بود....دور سر و صورتش را باند.پیچی کرده بودند... گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را میگرفت -حالا کجاست -فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در اورده باشد... رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش،از طبقه پایین می امد تا رسیدم گفت؛خانم بیا بچه ات را بگیر نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد -زحمت کشیدید اقا اشک هایش را پاک کردم -بابا ایوب خیلی سلام رساند ....بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند...اگر می امدی انها را بیدار میکردی صدای ایوب از پشت سرم امد -سلام بابا