🔴داستان زیبای پیاله گردان و دختر ‼️
پدری بود که از برده دادن دختر خویش روزگار را میگذراند . روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود .
پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم.
هنگامی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ وسوسه میشود و قصد بی آبرویی دختر میکند و از او درخواست میکند تا ساعاتی را با او سر کند !
ولی دختر ...‼️
🔴ادامه داستان بازشود👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3000238094Ccf0e331d90