رمان انلاین خودش رو تا کنار شونه ام رسوند: _عیدت مبارک بانوی من جوابی ندادم که باز گفت : _اول سال جوابمو ندی تا آخر سال همینه !؟ -پس چی فکر کردی ؟ فکر کردی قراره بشم لیلی ! خندید:_خب لیلی که نه ... ولی لااقل نگاهم کن. ایستادم . او هم ایستاد . رنگ سیاهی مطلق چشماشو به چشمام دوخت که چادرسفیده روی سرم روبرداشتمو کوبیدم تخت سینه ش.-الان بسه یانه؟ -خب برای شروع نامزدی بسه.❤️ دختره یه شکست عشقی خورده و حالا به اصرار مادر و پدرش ، با پسر دایی اش نامزد کرده ، و پسر دایی هم از بچگی عاشقش بوده ولی دختره باورنداره😍😍 https://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c