لابد می‌ایستی، همان‌جا، میانه‌ی راه نجف تا کربلا، رویِ سرِ همه‌شان دست می‌کشی، روی پاهای خسته و تاول‌خورده‌شان حتی... خستگی را تو از تن‌شان می‌بری، برقِ چشم‌های آن‌همه پیر و جوان و زن و مرد را لابد تو جرقه می‌زنی، چشمه‌ اشک چشم‌هایشان را تو می‌جوشانی، موکب‌های عزا را تو سرِ پا نگه می‌داری، کتری‌های چای را، مَشک‌های آب را، ظرف حلواهای نذری را تو پُر می‌کنی... آن محشری که اربعین توی کربلا به پا می‌شود، آن‌همه شور را تو برپا می‌کنی.  💔