و بلافاصله پیکرش رو برمیگردونن تهران.
اما از اونجایی که ما بی خبر از محل ماموریت بودیم. ( مصطفی به همه گفته بود برا امنیت زائرین کربلا آماده باش هستن و رفتن کربلا.) وقتی خبر شهادت رو شنیدم اولش انکار میکردم وحدود یکی دو ساعت بعد تازه فهمیدم که مصطفی اصلا کربلا نبوده.
اون لحظه فقط با صدای بلند دعا کردم خدایا پسرمو برام نگه دار فقط. و بعد از اون، مُهری که مصطفی بهم داده بود رو توی دستم گرفته بودم و با هر بار حس کردن پسرم توی وجودم، سجده شکر به جا می آوردم.