#فصل9
ده ها رزمنده در گوشه ي شبستان مسجد ـ خسته از جنگ شبانه ـ در حال اســتراحت بودند. چند پیرزن، بالا ســر جنازه ي شهدا ســینه مي زدند و گريه مي کردند. مش محمد ـ خادم مسجد ـ آمد و گفت: «چند نفر بیايند کمك، شهدا را به جنت آباد ببريم خاك کنیم.» بهنام بلند شــد. پیرزني قامت خمیده و چادر عربي به ســر، داخل مســجد جامع دويد. ايســتاد وســط حیاط، گنگ و حیران، نگاهي به اطراف کــرد و بعد صیحه کشید. «شهید من کجاست؟ دختر تازه عروسم کجاست؟» چند زن دويدند و دستان پیرزن را گرفتند. پیرزن مويه کنان گفت: «تو را به خدا بگذاريد فقط يك بار ديگر دخترم را ببینم. دوســت دارم بدن معطرش را ببويم، ببوسم. آرزو به دلم نكنید!» بهنام نتوانست جلوي خود را نگه دارد. مثل تمام کساني که در حیاط گريه مي کردند، اجازه داد اشــك، صورتش را بشويد. يكي از زن ها، پیرزن را به سوي شــهدا ـ که زير پتوها بودنــد ـ برد. پیرزن زمین افتــاد. روي کنده ي زانو جلو خزيد. پتو از روي تك تك شهدا کنار زد و سرانجام دست لرزانش به سوي يك پتــو رفت. پتو را کنار زد. بهنام ديد که پیرزن ناله ي بي صدايي کرد. خودش را روي شــهید انداخت. يكي از زن ها جلو رفت و زير بال پیرزن را گرفت. پیرزن سبك بود و کوچك. مش محمد با صداي بغض کرده گفت: «بايد شهدا را به جنت آباد ببريم.» زن ها، پیكر زن هاي شــهید را برداشتند و مردها شهیدان مرد را. شهیدان را پشت يك وانت گذاشتند. بهنام سوار وانت شد. پیرزن کنار راننده نشست
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313