#قسمت124
کلاس اوّل تمــام شــد و تابســتان رســید و مــن همچنــان درحال وهــوای ســالاری بودم. ســطل را برمی داشــتم و از درخت توت وســط حیاط بالا می رفتم. مادرم نگران می شد از «سیزان»1 بیرون می آمد و می گفت: «پروانه! بیا پایین، می ترسم به خاطر چارتا توت بیفتی خدای نکرده دست وپات بشکنه.» می شنیدم که عمه از داخل سیزان به مامانم می گوید: «خانم عروس، از وقتی که برادرم به پروانه گفته، ســالار، راستی راســتی باورش شــده که مرد شــده و کارهای مردانه می کنه.» مامانــم جــواب مــی داد: «نــه عمه جــان، نقل این حرفا نیســت، قبــل از این حرفا، پروانه از همون کودکی پاهاش یه جا بند نمی شد، مگه یادت نیست رفتیم مشهد توی حرم امام رضا گُم شد؟!» من بی خیال این نصیحت ها، همان بالای درخت، دامنم را پر از توت می کردم و توی ســطل می ریختم. ایران و افســانه هم پای درخت، توت های اضافی را جمع می کردند. گاهی با غیظ و غرور می گفتم: «اونا کثیفن، خوردن ندارن.» حیاط با قلوه سنگ فرش شده بود. وسط حیاط، یک چاه بود که با ریسمان و دلو، از آن آب می کشیدیم امّا فقط برای خوردن. مادرم خیلی اهل آب و آب کشی بود.ب رایش ستنل باس ها،ب هح وضو ح یاطو د لوچ اه،ر اضین می شد.ل باس هار ا توی تشت می ریخت و با مریم خانم می رفت سر چشمه کبود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313