#قسمت128
. عصبانــی که نشــد هیچ، باد غروری هم به غبغب انداخت و گفت: «حالا معلوم می شه که چقدر سالاری!» بغلم که کرد دیگر نفهمیدم چطوری رساندم به بیمارستان. چشــم کــه بــاز کــردم. تــوی خانــه بــودم عمــه و دخترهایــش، منصــور و اکــرم و خواهرهانــم، ایــران و افســانه دورم نشســته بودنــد. عمــه قربان صدقه ام داشــت می رفــت، دســت هایش را بــه علامــت شــکر بالا برد و گفــت: «الحمدالله به خیر گذشت.» بعد هم رو کرد به آقام و گفت: «دامُلا1، برای دفع همۀ چشم زخم ها و بلاهــا، بایــد یــه گوســفند قربونــی کنی و گوشــتش رو بدی بــه فقیر، بیچاره ها! حُکماً عروســم رو چشــم زدن.» آقام گفت: «به روی چشــم. امّا قبل از اون باید یه معجون درست کنم تا سالار جون بگیره.»این را که گفت، رفت موزی را که از اهواز آورده بود با شیر و عسل قاطی کرد و دو تــا لیــوان بــزرگ بــه مــن داد. تــا آن وقت، موز ندیده و نخورده بودم. خیلی بهم مزه داد. پدرم گفت: «حالا رنگ و رخســارت برگشــت ســر جاش.» و چند تا ماچ آبدار از صورت رنگ پریده ام کرد. شــانس آوردم که چند روزی تا باز شدن مدرسه باقی مانده بود. توی خانه استراحت می کردم و آقام هر روز یک جور تنقلات برایم می خرید.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313