#قسمت378
ورودی پایگاه هوایی قدر، گوش تا گوش، جمعیت ایســتاده بود. به حدی که ماشین ما حرکت نمی کرد. پیاده شدیم و گم شدیم میان انبوه مردمی که منتظر بودند تا حسین را بیاورند. تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پرده بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود: «یار دیرین احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست.» آن طــرف، تاریــک بــود. جایــی کــه تابوت حســین را می آوردنــد. رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت می کردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود، همان عکس خندان. تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارش نظامی زدند. همه ساکت بودند و من صدای گریۀ آرام نوه ام فاطمه را می شنیدم. یک آن بعضم گرفت، ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم خیره شدم. احساس غرور و افتخار مثل خون در رگ هایم دوید. فقط له له می زدم که کاش کســی نبود و یک گوشــه تنها مثل روزهای اول زندگیمان، کنار حسین می نشستم و با او حرف می زدم. صدای مارش نظامی که افتاد جمعیت دور تابوت نشستند و راه را باز کردند کــه مــا هــم نزدیک تــر شــویم. آقاعزیــز _ فرمانــده کل ســپاه _ ســرش را بــه تابوت چســبانده بــود. بــه جــای صــدای مارش صدای گریه تمام محیــط باز فرودگاه را برداشــته بود. هنوز من و بچه هایم کنار ایســتاده بودیم. اصلاً حســین مال ما نبود که جلو برویم. هر کس حتی یک بار حسین را دیده بود او را پدر، برادر، یا رفیق خودش می دانست. تابــوت را حرکــت دادنــد و بــه معــراج شــهدا بردند. آنجا محدودیت بیشــتر بود و کسی نمی توانست به غیر از خانواده بیاید و ما می توانستیم سیر ببینیمش.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313