#قسمت380
برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه ای گفت: «با با با رفته بودیم گلزار شــهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شــهید حســن ترک به من نشان داد و تأکید کرد اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید.» بارها از حسین شنیده بودم که حسن ترک نمونه یک انسان کامل تربیت شدۀ قرآن است. با این حال از روی احتیاط گفتم: «کیف شخصی بابا رو باز کنید.» نــه مــن و نــه بچه هــا رمــز کیــف را بلــد نبودیم. مهدی با پیچ گوشــتی کیف را باز کرد. ورقه ای با دست خط حسین روی آن بود زیرش نوشته بود: وصیت نامه بندۀ حقیر حسین همدانی به تاریخ آن نگاه کردم. 81 روز پیش، وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبر شهادت رکن آبادی _ سفیر ایران در لبنان _ را شنیدیم، آن روز همۀ ما افسوس خوردیم اما حسین گفت: «خوش به حالش.» مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم: «وصیت رو بخون.» وهب با لحنی وصیت نامه را خواند که من صدای حســین را می شــنیدم و در آینه نگاهش، وهب و مهدی را می دیدم. وصیت نامه را تا زدم و لای دفتر خاطرات حســین گذاشتم. همان دفتری که سال ها پیش گوشه اش نوشته بود؛ من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سَــرَم میـل بــریدن دارد
@parastohae_ashegh313