#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی
سید مرتضی ارادت خاصی به امام خمینی (ره) داشت. تا انقلاب نشده بود ، کسی عکسی از آقای خمینی(ره) ندیده بود. آن روزها امام را بیشتر این طور صدا می زدند.
انقلاب که شد، اولین بار یکی از روزنامه ها عکس امام را چاپ کرد.
صف بود که دم دکه روزنامه فروشی گرفته بودند برای دیدن عکس آقای خمینی (ره).
بچه های سید مرتضی ولی عکس امام را سال ۴۲ دیده بودند، لای قرآن و پدر چقدر تاکید کرده بود که کسی نفهمد .
اسفند ۵۷ که بعد از یک بیماری طولانی به رحمت خدا رفت، تنها خوشحالی اش این بود که زنده بوده و با چشم های خودش دیده که امام برگشته .
سیداکبر از همه نظر خیلی شبیه پدر بود.
البته به مادرش هم رفته بود. مادرش نیز از سادات است و بسیار مومن و اهل ایمان
«البته مادرشان سال ۱۴۰۰به رحمت خدا رفتند»
توی خانه قالی می بافت . تا آخر شب می نشست پشت دار قالی و خفت می زد.
کمک خرج بود برای شوهرش و هفت بچه : پنج پسر و دو دختر .
سید اکبر دومین بچه بود. متولد۱۳۳۸. یک برادر بزرگ تر از خودش داشت و بقیه همه کوچک تر از او بودند. توی این خانواده شلوغ ، همه دوستش داشتند. تپل بود و خوش چهره و از همه مهمتر خوش اخلاق.
دبستانش را در همان محله ارسور از توابع خوانسار تمام کرد،همان جایی که به دنیا آمده بود. معدلش هم بیست بود. راهنمایی اش را در مدرسه بدیع خواند که فاصله زیادی تا خانه داشت.
همه راه را پیاده می رفت و بر می گشت و با این همه خستگی ، کمک حال پدر و مادرش بود.
در کارهای خانه و خرید به مادرش کمک می کرد و در کارهای مغازه به پدرش.
مقطع راهنمایی را که تمام کرد، رفت نجف آباد.
خوانسار رشته کشاورزی نداشت و او عاشق کشاورزی بود این رشته.
چون هزینه زندگی در یک شهر دیگر زیاد بود، با پسر دایی اش با هم یک اتاق اجاره کردند.
اتاقی کوچک و کم نور. وسعشان بیشتر از این نمی رسید.
آنجا وارد هنرستان فنی پاسارگاد ، دکتر شریعتی فعلی شد. درسال ۵۶ مقطع هنرستان را در رشته ماشین آلات کشاورزی با معدل ۱۷/۳۲ تمام کرد، برگشت خوانسار و در سال ۵۷ دیپلم گرفت. همان سال بود که رفت سربازی . انقلاب شده بود که با چند نفر دیگر سپاه خوانسار را تشکیل دادند. سید اکبر هم از اعضای فعال سپاه بود. آن وقت ها بازار مباحثه گرم بود. سید اکبر سر عقایدش کوتاه نمی آمد .
از ته دل به ولایت فقیه معتقد بود.
با کسانی که به نظام و انقلاب مشکل داشتند، منطقی بحث می کرد وسعی می کرد قانعشان کند.اتفاقات تند تند پشت سرهم اتفاق می افتاد. انقلاب شده بود و حالا جنگ .
او هم رفت جبهه . از همان اول فرمانده نبود.
بسیجی بود، یک بسیجی ساده
بعد تر شد فرمانده دسته و گروهان. توی خوانسار خیلی ها دوستش داشتند اخلاق و اعتقاداتش آدم ها رو دور و برش جمع می کرد و البته سادات بودنش هم بی تاثیر نبود.
با همان بچه های خوانسار یک گردان راه انداخت در لشکر امام حسین به نام گردان یا زهرا (سلام الله علیها) اما این طور نبود که از شهرهای دیگر کسی را راه ندهند.
ادامه دارد…
#شهید_سید_اکبر_صادقی
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313