⏪ بخش ششم روایتی از « محمد صادق رفعتی» شاید اگر می‌دانستم چه کسی را دارم گزینش می‌کنم ، از خودم خجالت می‌کشیدم. اگر می دانستم این جوان خوش سیما و با وقار ، یک روز می شود فرمانده سپاه شهرستان، اجازه گزینش تحقیق محلی به خودم نمی دادم. اواخر سال ۵۷ بود نمی دانم یا اوایل سال ۵۸ که شناسنامه به دست برای ثبت نام آمد. آن زمان من مسول گزینش سپاه بودم. نمی‌شناختمش ولی از طرز صحبت و رفتارش خوشم آمد. یک تحقیق محلی رفتم و تایید شد. فرستادمش نگهبانی؛مثل همه بچه‌های دیگر باید از پست نگهبانی شروع می‌کرد. قبل از اینکه برود سرپرست، خیلی جدی گفت:« اوقات فراغت را اینجا چکار می کنید؟ وقت های استراحت را می گم.» سکوت کردم. با اینکه خیلی کم می رفتیم خانه و گاه سه چهار ماه توی پایگاه می ماندیم، فکری برای اینجور وقت نکرده بودیم. حواسمان فقط به گشت و آموزش نظامی و مبارزه با مواد مخدر بود. الان که فکر می کنم می بینم سید از همان اول اهل کتاب بود، اهل مطالعه. پیشنهاد داد کتابخانه بزنیم. البته من هم خیلی استقبال کردم ؛ اما پول، مکان و امکانات نداشتیم . سید یک اعلامیه زد به دیوار :« طرح اهدا کتاب» خودش هم هرکس را می دید تاکید می کرد که کتاب های اضافه یا بدون استفاده را به سپاه بیاورند. با همین کتاب‌های اهدایی، در یکی از اتاق های سپاه کتابخانه ای منظم و موضوع بندی شده ، زد. خودش به تنهایی برای اوقات فراغت همه کافی بود بچه ها را کوه می برد، ورزش می کردند ، کتاب می خواندند و از خنده روده بر می شدند. سید خیلی اهل بگو بخند بود. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @parastohae_ashegh313