خیلی بچه دوست بود. دختر و پسر هم برایش فرقی نمی کرد. درست یک هفته قبل از اینکه بچه دوممان به دنیا بیاید، خواب دیده بود خدا دختری بهش داده که اسمش زینب است. سر از پا نمی شناخت. همین طور راه می‌رفت و مدام می گفت خدایا شکرت... . خیلی هم دوستش داشت ولی انگار این آخری ها اخلاقش عوض شده بود. زینب تاتی تاتی می کرد بپرد توی بغلش ، اما سید اکبر رویش را برمی گرداند، من را نشان می داد و می گفت :« برو مامان!» چند بار که این کار را کرد ، دلم گرفت و ناراحت شدم. گفتم:« اکبر آقا گناه داره بچه، چرا اینجوری می کنی شما؟!» از قیافش پیدا بود خودش هم ناراحت است. گفت: 💢« دلم میره برای اینکه بغلش کنم و ببوسمش اما نمی خوام وابسته بشه. نمی خوام بعد از من بهانه بگیره و اذیت بشه.» یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @parastohae_ashegh313