سوار تویوتا شدیم و به جاده زدیم . دو طرف جاده پر از برف بود و مشخص بود بیرون از ماشین عجیب سرد است . چند متری که رفتیم زن و مردی کُرد با یک بچه را دیدیم . علی روی ترمز زد و از آن ها پرسید کجا می روند . وقتی فهمید هم مسیریم از مرد کرد پرسید رانندگی بلد است یا نه ؟ با تعجب نگاهش کردم . جوری سوال می کرد که انگار چند ماشین کنارش بی استفاده مانده و او معطل راننده است . وقتی مرد جواب مثبت داد علی به سمتم برگشت . _ سعید پیاده شو بریم عقب . می دانستم نمی توانم حرف روی حرفش بیاورم . این فرمانده ی به قول فرمانده ی قرارگاه نجف ، اعجوبه ی ریش خرمایی ، آن قدر عزیز بود که اگر چیزی می خواست نه نمی آوردم . پشت تویوتا نشستیم و آن خانواده جلو نشستند . باد و سوز ، صورتمان را سرخ کرده بود و از سرما می لرزیدیم و هر دو مچاله شده بودیم . لجم گرفت و با اخم نگاهش کردم . _ آخه این آدم رو می شناسی که اینجور بهش اعتماد کردی ؟ همان طور که می لرزید و دندان هایش از سرما به هم می خورد لبخند زد . _ آره می شناسمش؛ اینا دو ، سه تا از اون کوخ نشینایی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس.... سرم را زیر انداختم و چشمانم را بستم . از علی ها مگر غیر از این بر می آمد که در جنگ ها به خونشان تشنه باشند و در غیر جنگ برای مردم از خود بگذرند ؟ علی ها کنار مردم یا پای تنور می نشستند و با بچه های یتیم بازی می کردند یا پشت تویوتا از سرما می لرزیدند . فقط این علی نباید چیت سازیان می بود ، او باید سازنده ی گران قیمت ترین ها می بود حتی در فامیلش . 📚موضوع مرتبط‌: 📅مناسبت مرتبط : تاریخ شهادت : ۹/۴ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄