داستان کوتاه خانه وحشت😱🤯☠ 🏰
یک شب مثل همیشه از سرکار برگشتم منزل با خانواده شام خوردیم تلویزیون یک فیلم میزاشت مشغول نگاه کردن بودیم که من دیگه خوابم برد حدود ساعت ۲ و نیم نصف شب با صدای همخوانی که شبیه به اپرا بود چشام باز شد در حالت خواب و بیداری بودم و تو ذهن خودم فکر می کردم خوابم چشام که کمی باز شد دیدم یک نفر با لباس راهبه های مسیحی با قد خیلی بلند روبروی من ایستاده و اون شب برخلاف همیشه که..✔️بقیه داستان باز شود👇
ادامه داستان ترسناک...😓😖👇
https://eitaa.com/joinchat/3774546023C9672a28a67 🔥