🕠 📚
#داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و بیست و ششم
🕌 حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفسهایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود.
💓 هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمیآمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.
🏻حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت.
🏴🏴🏴 همه جا در فضا، میان پرچمها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (علیهالسلام) میتپید و دل تنگم را با خودش میبُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:
❓الهه! چرا اینجوری راه میری؟
🏻🏻 و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم.
👥👤خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد:
- هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس... و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم.
👳🏻 آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینبسادات بالای سرم ایستاده بودند.
👌🏻هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد:
⁉ پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!
🏻 مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه میکرد که زیر لب پاسخ دادم:
🏻فکر نمیکردم اینجوری شده باشه... و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینبسادات نشنوند، توبیخم کرد:
🏻با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟ و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد:
🚑 اون پایین ماشین هلال احمر وایساده... و هنوز جملهاش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد.
👁 زینبسادات با دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند:
☝🏻آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!
💓 از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.
👥👥 جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت.
🏻ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانیاش خیس عرق بود.
🚰 چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم.
👳🏻 آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد:
❓حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟
💭 و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفهای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم.
🎒مجید کوله پشتیاش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد.
🚨🔰 لینک
#قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗
eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔:
@partoweshraq