#داستانهای_خیلی_کودکانه
(گنجشک فراموشکار)
🍃سالها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی میکرد
گنجشک قصه ما روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت و آن هم این بود که "فراموشکار " بود.
او در راه متوجه شد که آدرس خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.
🍃او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود🦢
او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست.
او رفت و رفت تا به یک روستا رسید، خیلی خسته شده بود. روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.
تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.
احساس کرد یک نفر به طرف او می آید.
ترسید و به آسمان پرید.
🍃از بالا دید دختر بچه ای با یک مشت دانه به طرف او می آید. دخترک به او گفت: "چی شده گنجشک کوچولو؟ از من نترس
من میخواهم با تو دوست بشوم برایت
غذا آورده ام."
گنجشک گفت: "یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی؟"
دخترک گفت: "معلوم است که نمیخواهم" گنجشک گفت: "من راه خانه ام را گم کرده ام"
دخترک گفت: "من به تو کمک میکنم تا راه خانه ات را پیدا کنی"
🍃سپس از گنجشک پرسید: "آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟"
گنجشک جواب داد: "در جنگل بزرگ، روی
درختی بسیار بزرگ"
دخترک گفت: "با من به جنگل بیا من به تو کمک میکنم تا آن درخت را پیدا کنی"
دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند، و بعد از ساعتها تلاش و جست و جو، دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو
را پیدا کند.
🍃گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگر گم نشود.
#داستانهای_خیلی_کودکانه
❄️💦⛄️💦❄️