#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و ششم:
زمان می گذشت و میگذشت، سحر که با سوار شدن بر هواپیما، مرغ روحش را به آسمان ایران فرستاده بود، چشمهایش را روی هم آورد..گاهی با تکانی و صدایی از عالم خواب بیرون میشد اما بازهم پلک هایش سنگین بود.
نفهمید چه شد که خوابی سنگین او را ربود و وقتی بیدار شد که مژدهٔ رسیدن به مقصد را به او دادند.
همهٔ مسافران که انگار بزرگترینشان سحر و الی و.. بودند پیاده شدند.
دختر بچه ها، بدون اینکه چمدان یا حتی ساکی کوچک داشته باشند، در یک صف ایستاده بودند.
انگار آفتاب تازه سر زده بود و کاملا مشخص بود ،باز هم در فرودگاهی متروکه به زمین نشسته اند.
گویا سحر و همراهانش فراموش شده ای در این دنیای بی سروته بودند و میبایست در جاهای فراموش شده آمد و شد کنند.
سحر دستهٔ چمدانش را محکم در دست فشرد و با نگاهش به دنبال الی بود و سرانجام او را در کنار دختری چشم عسلی که بیش از پنج سال نداشت، دید.
سحر نزدیک الی شد و متوجه شد الی با دخترک صحبت میکنه.
سحر به بازوی الی زد،الی ناخوداگاه یکه ای خورد و رو به سحر گفت: چی شده؟! بعد دختر را به سحر نشون داد و گفت: این دختر خوشگل چشم عسلی اسمش زهراست..
سحر با تعجب نگاهی به زهرا و نگاهی به الی کرد وگفت: این..این دختر ایرانی هست؟
الی دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید وگفت: نه این یه دختر فلسطینی هست..
سحر باز با تعجبی در کلامش گفت:مگه تو عربی بلدی؟! چرا تا الان رو نکردی؟
الی خنده ریزی کرد وگفت: عربی که بلد نیستم اما دست و پا شکسته یه چیزایی میفهمم..
سحر نگاهی به زهرا کرد وگفت:ازش بپرس برا چی اینجاست؟! اصلا بچه به این کوچکی چرا باید تنها سفر کنه؟!
الی آه کوتاهی کشید وگفت: خوب معلومه...دزدیدنش...مثل من ...مثل تو..
سحر که انگار سطل آب سری بر سرش ریخته باشند گفت: دزدیدن؟...مثل من و تو؟!
یعنی واقعا فکر میکنی من و تو را دزدیدن؟! آخه ما به چه دردشون میخوریم؟! نابغه ایم؟! مخترعیم؟ کاشفیم؟!چی میگی برا خودت الی؟
تو رو خدا اینقدر دل منو نلرزون..
الی خیره به جمع پیش رویش گفت : اگر ندزدیدن ...اگر ما اسیر اینا نیستیم،این رفتار و حرکات، اینهمه محافظه کاری برای چیه؟؟
سحر با لکنت گفت: خو..خو..معلومه برای اینکه ما غیر قانونی داریم وارد یه جا دیگه میشیم..
الی سری تکون داد و گفت: فکر میکنی براشون کاری داره برای این چند نفر پاس و مدارک جور کنن؟! نه عزیز من ،یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست، اینا ما را برای اهدافی میخوان که به صلاحشون نیست هیچ کس بفهمه ما با لندن وارد شدیم...
سحر مثل همیشه که استرسش میگرفت شروع به جوییدن لب پایینش کرد که در همین حین قطار ماشین های مشکی با شیشه های دودی رسید و میبایست دوباره رهسپار خانه ای مبهم و مرموز شوند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺