#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۱
#قسمت_پنجاه_یکم🎬:
ماشین سیاهرنگ حرکت کرد، نسیمی که از حرکتش ایجاد شد، برگهٔ آزمایش را جابه جا کرد و درست جلوی خانهٔ رقیه خانم، متوقف شد.
ماشین به سرعت کوچه پس کوچه های مشهد را پشت سر می گذاشت و در محله ای دیگر، یکی از مردها از ماشین پیاده شد و زنی لاغر اندام با صورتی که با چندین قلم رنگ آمیزی شده بود و خود را در چادر مشکی پیچیده بود، سوار شد و صورت آرایش کرده زن با چادر او تطابق نداشت و نشان میداد که چادر فقط پوششی هست برای رد گم کردن، زن همانطور که به محیا نگاه می کرد، لبخندی زد و گفت: سلام دخترک شهر آشوب، چه خوشگل هم هستی تو، من منیژه هستم و قراره همسفر تو باشم.
محیا که ماشین را متوقف دید در یک حرکت خودش را به بیرون انداخت و چون ماشین بغل جدول پارک کرده بود،توی جوی آب افتاد و شروع کرد به کمک خواستن، اما انگار این قسمت شهر، محلهٔ ارواح بود و خیلی زود راننده و همراهش بالای سر او رسیدند و مجبور شد دوباره سوار ماشین شود.
محیا که انگار هر چه دیده در خواب بوده با نگاه ناامیدش به زن کنارش چشم دوخت، زن نیشخندی زد و گفت: دخترهٔ چشم سفید، فرار اینجا معنایی نداره، الان این کار را کردی،دیگه تکرار نکن، وگرنه خودم با همین دستام خفه ات می کنم..
محیا که انگار چشمانش دو دو میزد، با دیدن هر فرد جدیدی که به این ماجرا ربطی داشت، حالت تهوعش بیشتر میشد، ماشین که دوباره به حرکت افتاد، انگار از داخل به دل و رودهٔ محیا فشار می آوردند، با اشاره به زن کنارش فهماند که احتمالا بالا می آورد.
منیژه نگاهی به او کرد و رو به راننده گفت: گمونم راستی راستی حالش بده، نگه دار، داره بالا میاره..
راننده بدون اینکه توجهی به حال بد محیا و حرفهای منیژه کند، رو به مرد کنارش که مسلح بود کرد و گفت: همه اش فیلم هست، می خواد یه جا ما ترمز کنیم و اینم دوباره فلنگ را ببنده و دست ما را بزاره تو حنا...
مرد کناری اش که تا الان حرفی نزده بود، سری تکان داد و با فارسی شکسته ای، گفت: بله، از این دختر چموش باید ترسید، این خانم، ابومعروف...ابومعروفی که کل عراق را روی یک انگشتش می چرخاند و صدام حسین رفیق گرمابه وگلستانش هست را سرکار گذاشته، پیچونده و فرار کرده، البته اونموقع مادرش هم همراهش بوده و...
دیگه تحمل شنیدن این حرفها برای محیا سخت بود و نفهمید چه شد و وقتی به خود آمد که کل ماشین بوی استفراغ گرفته بود.
منیژه همانطور که با آخ و اوخ و فیس و باد،با لنگی که از راننده گرفته بود، لباس هایش را تمیز می کرد گفت: گندت بزنه دخترهٔ ورپریده که تمام تن و لباسم را به گند کشیدی..
محیا بی حال سرش را به صندلی ماشین تکیه داد و منیژه همانطور که نگاهی عجیب به محیا می کرد گفت: میگم نکنه ..نکنه حامله ای؟!
محیا بدون اینکه جوابی به او دهد چشمانش را بست و منیژه ادامه داد: میگن طرف خیلی خاطر خواهت هست، میدونی چقدر پول به من داده که آب توی دل تو تکون نخوره؟! من فکر می کردم که تو دختری، اما الان احساس می کنم زن هستی و بارداری...یعنی تو حامله بودی و از دست شوهرت فرار کردی؟! آخه برای چی؟! کسی که اینقدر دوستت داره، چه دلیلی داره از دستش فرار کنی؟! یعنی چون عراقی بوده ....
محیا که انگار معلق در هوا هست، نمی دانست چی واقعی هست وچی خیال! نمی دانست خواب است یا بیدار و منیژه هی فک می زد که راننده با بی حوصلگی به صدا درآمد: کمتر حرف بزن منیژه خانم، حالا که مهمونمون آرام گرفته تو دست بردار نیستی؟! آخه به تو چه این کیه و کجا رفته و قراره چی بشه...
تو پولت را گرفتی که همراه و مراقب این خانم باشی ، دیگه قرار نیست فضولی اضافی کنی..
منیژه اوفی کرد و گفت: باشه چشم ما زیپ دهنمون را میکشیم، لااقل یه چیزی برای این اسیر بدبختتون بگیرین که رنگش مثل گچ سفید شده، شک ندارم که فشارش پایین افتاده...
راننده سری تکان داد و گفت: اولین مغازه بین راهی وایمیستم، ولی توقف دیگه نداریم، آخه ابو معروف خیلی عجله داشت، اگر راه داشت میگفت پر در بیارین و خودتون را برسونین به عراق، به نظر من این عجیبه و رو به مرد کناریش گفت: واقعا اینجور نیست؟
مرد کنارش که او را ابوسعد صدا می کرد گفت: من چیزی نمی دونم، فقط میدونم که موقعیت خطرناکی هست و ما باید سریع السیر از ایران خارج بشیم همین...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺