پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_نهم🎬: صادق جلوی سالن فرودگاه پیاده شد و آقا مهدی هم حرکت کرد به سمت خانه آقاعباس
🎬: مهدی از جا بلند شد و همانطور که کمک می کرد تا استکان ها را جمع کند گفت: نمی دونم، یه موضوع اتفاق افتاده که شک کردم محیا و پسرش زنده باشند رقیه روی زمین کنار مهدی زانو زد و دست مهدی را در دست گرفت و گفت: تو رو خدا پسرم، جان صادق همه چی را بگو برام. رضا هم که براش جالب بود از روی مبل پایین آمد و کنار مادرش نشست و گفت: جناب سرهنگ چی شده؟! اگر خبری از خواهرم شده بگین..من...من خسته شدم بس که هر روز چشم باز می کنم و گریه های مادرم برای محیا را می بینم. مهدی روی زمین نشست و گفت: صادق با یه دکتر برخورد کرده که یک گردنبند عین همون که محیا به صادق داده، گردنش بوده و بعد آهسته تر ادامه داد این گردنبندها یک جفت عین هم بودن یکی برای من یکی برای محیا، محیا از خودش را گردن صادق مندازه و منم اون زمان که دنبال محیا رفتم خرمشهر به طریقی گردنبند را به دست محیا رسوندم و از طرفی اسم اون دکتر کیسان بوده، من و محیا برای اسم بچه هامون هم برنامه ریزی کرده بودیم... هنوز حرفهای مهدی تمام نشده بود که رقیه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که اشک از چهار گوشه چشمهاش جاری شده بود گفت: یعنی...یعنی ممکنه که محیای من زنده باشه؟! رضا نگاهی به مهدی و مادرش کرد و گفت: یعنی برای یه گردنبند و یه اسم میگین... مهدی سرش را تکان داد و گفت: من حس می کنم این دکتر را ندیده میشناسم و بعد گوشی اش را بیرون آورد و شماره عباس را گرفت. چند بوق خورد و بعد صدای مردانه عباس در گوشی پیچید: سلام آقا مهدی گل، به به چی شد یاد ما کردین؟! مهدی لبخندی زد و گفت: ما یاد شما هستیم اما شما ما را تحویل نمی گیرید و آهسته میاین و آهسته میرین، ما الان خونه شما هستیم عباس گفت: به قول شما ایرانی ها زهی سعادت، صابخونه اید شما که.. در این هنگام صدای رقیه بلند شد، عباس، آقا مهدی خبر از محیا داره.. عباس با لحنی متعجب گفت: چی می گیه رقیه خانم؟! مهدی زیر چشمی نگاهی به رقیه و رضا کرد و از جا برخاست و همانطور که به طرف پنجره می رفت گفت: حالا بهتون میگم، فقط قبلش بگین آخرین نفری که ابو معروف را دید کی بود؟! میشه شماره اش را بهم بدین؟ عباس نفسش را آرام بیرون داد و گفت: ابو زید بود که شهید شدن چرا؟! مهدی که انگار وار رفته بود گفت: خدا رحمتش کنه، آیا چیزی تونسته بود درباره محیا و پسرش از ابو معروف حرف بکشه؟! عباس کمی سکوت کرد و گفت: والله اونجور که شهید می گفت او گرگ پیر هیچی لو نمیده و فقط میگه مگر تو خواب محیا و بچه اش را ببینید، البته بعد از مرگ ابو معروف من خیلی دنبال خانواده اش گشتم، دو تا زن پیر داشت که هنوز هم تکریت هستن اما اون دو زن اذعان کردند که سالها با ابو معروف ارتباطی نداشتند و اصلا نمی دونند اون کجا زندگی می کرده، ابومعروف مغز متفکر داعش بود، شاید اگر بتونیم یکی از رئیس روسای داعش را گیر بندازیم اطلاعات خوبی راجع به او داشته باشه، حداقل روشن می کنه که محل زندگیش کجا بوده و کجا آمد و شد می کرده ... مهدی همانطور که خیره به پرده آبی رنگ پنجره بود زیر لب زمزمه کرد: اگر بفهمیم با چه نامی آمد و شد میکرده شاید بشه ردش را زد.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼