پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقاب
دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم.درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم.از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد.من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم.من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه.با خدا معامله کردم ‘ من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن’ نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم.. با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟! گفتم:چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت. او پوزخند زد:وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیزاره.. بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم.زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل! گوشی حاج کمیل خاموش بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بودند. نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم. نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه.دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت:کلاس هستم بعد تماس بگیرید. دستپاچه گفتم:کارم واجبه حاجی.. گفت : پیام بدید یاعلی نوشتم:سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش.اشکالی نداره؟! دقایقی بعد نوشت: سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید. نوشتم:ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم. گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم. پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم.زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت:واقعا تو کوچه ای؟! از خوشحالیش خوشحال شدم! پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد. وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد.توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونه ش به گوش میرسید.در زدم.نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود.با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:میدونستم هنوز معرفت داری..و منو در آغوش گرفت. فضای خونه خفه بود.بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار میداد.همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم: چقدر خونت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟ او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو میبست گفت:حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن.چیکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟ بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت: تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد. نگاهی به اطراف خونه کردم.تابلوهایی که نماد فراماسونی و شیطون پرستی داشتند تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم. نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده! باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم. من تسبیحم رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر افوض امری الی الله.. او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست! به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود. نا خواسته گفتم:چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟ او اهی کشید و گفت: هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل.. در حالیکه چادرم رو از سرم در می آورد گفت:بده اینا رو آویزون کنم برات. امتناع کردم :نه نمیخواد.باید برم.. گفت:عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت. و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت. از دور با تمجید وتعجب گفت:به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست. ادامه دارد... نویسنده:ف_مقیمی