✨﷽✨ 🌼تلنگر ✍مردی که الاغ «آقا جمال اصفهانی» رو هدایت می‌کرد، مریض شد و یکی دیگه به جاش اومد. کسی که تازه اومده بود، پیش خودش حساب - کتاب کرد که اگر آقا رو از راهی ببره (که رفیق قبلی‌ش در شب‌های پیش می‌برد)، دیر می‌رسیدن به مسجد و... مردم، معطل پیشنمازشون می‌موندن. فکری کرد و راه معقول‌تری رو انتخاب کرد. الاغ که به سر کوچهٔ مسیر رسید، ایستاد. هرچی مرد به کَپَل الاغ زد، الاغه حرکتی نکرد... آقاجمال که چشم‌هاش کم‌سو شده بود، نگاهی به کوچه کرد و با تعجب گفت: «اولِ اول، رفیق‌تون از همین مسیر، می‌برد ما رو... نمی‌دونم چرا نمی‌ره» تا این حرف رو آقاجمال گفت، مرد لبخندی زد و گفت: «توی این کوچه، سانحه‌ای برای این الاغه رخ داده؟»... آقاجمال فکری کرد و گفت: «آره... دستش توی یه چاله رفت و سکندری خورد»... مرد ادامه داد: «و رفیقم از فرداش مسیر رو عوض کرد؟!»... آقاجمال، حرف مرد رو تأیید کرد... مرد گفت: «رفیقم به خاطر همین، مسیر رو عوض کرده... اگه الاغ‌ها از راهی برن و اتفاق بدی براشون بیفته محاله دوباره از همون راه برن». آقاجمال، همون شب نشست روی منبر مسجد و خطاب به مردم گفت: «خاک بر سر من مردم!... هشتاد ساله شده‌م... اما با این که نتیجهٔ خطاها و گناه‌هام رو دیده‌م، هنوز تکرارشون می‌کنم» 📚به قلم دوست هنرمند: سید محمد سادات اخوی 💕💕💕