پروانه های وصال
🌹 #رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت16من_برگشتم😊 #هوالعشــــــق❤ 🌹 چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده
🌹 ❤ 🌹 خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم. دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش رابادقت صاف میڪنم. دسته گلـےڪه برایت خریده ام را باژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم. امده ام دنبالت مثل 😂 میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم بدهی آن هم حسابـے😂 درباز میشود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند. میبینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالیکه یک دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می آیـے. یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم. نگاهت بمن میخوردورنگت به یکباره میپرد!یکلحظه مکث میکنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت وچیزی به دوستانت میگویـے. یکدفعه مسیرتان عوض میشود. ازبین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم: _ آقا؟آقا سید؟ اعتنا نمیکنی ومن سمج ترمیشوم _ اقا سید!علی جان؟ یکدفعه یکی ازدوستانت باتعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!😐 به شانه ات میزند و باطعنه میگوید: _ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها! خجالت زده بله میگویـے ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیـے. دسته گل راطرفت میگیرم _ به به!خسته نباشیداقا!میدیدم که مسیر بادیدن خانوم کج میکنید! _ این چه کاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همس... بین حرفم میپری _ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟ _ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟ _ چراجار بزنم زن گرفتم درحالیکه میدونم موندنی نیستم!؟ بغض به گلویم میدود.نفس عمیق میکشم _ حالا که فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت! _ نه نمیترسم!به خدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصن اینجا چیکار میکنی؟ _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن! ارحرفت خنده ام میگیرد😁!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشوی.حسابی حرصت گرفته! _ حالا گلو نمیگیری؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم) _ الله اکبرا...قراربود مانع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم نه!اما.. همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید: _ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟ دستت را باکلافگی درموهایت میبری. _ نه رضا،برید!الان میام و دوباره باعصبانیت نگاهم میکنی. _ هوف...برو خونه...تایچیز نشده. پشتت را میکنی تابروی که بازوات رامیگیرم... ... . بامــــاهمـــراه باشــید🌹