پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیستم #بخش_سوم ❀✿ ڪنارم میشیند. نگاهش پر ازسوال است! اماتڪ تڪشان ر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ بابات میگھ ڪارداری.درستم رفتے آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنجو رد ڪردی.میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونھ بھ دلمون. یلدا_ خب اون چے گفت؟ _ هیچے! میگھ دختره بدردمن نمیخوره! .... یلدا شانھ بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم ڪنند اما بے اراده میگویم: خب خوشش نیومده.نمیشھ بزور زنش شھ ڪھ...شاید ....بھ دل پسرعمو نمیشینھ. آذر نگاه اندر عاقل سفیهے بمن میڪند و زیرلب میگوید: چھ بدونم شاید. درباز میشود عمو پڪر و بالب و لوچھ آویزان و پشت سرش یحیے داخل مے ایند... یڪبار دیگر نگاهش میڪنم . چقدر بزرگ شده. ❀✿ سرانگشتانم را روی عڪس ها میڪشم و نفسم راپرصدا بیرون مے دهم. یلدا یڪے یڪے تاریخشان را میگوید.بعضے هاشان خیلے قدیمے اند. زرد و محو شده اند. یڪ دیواراتاقش را البوم خانوادگے ڪرده. دریڪے ازعڪسها میخندد و دردیگری اخم ڪرده.تولدش ڪھ ڪیڪ روی لباسش ریختھ .جشن فارغ التحصیلے اش.سفرمشهد و ڪربلا.عروسے یسنا و یکتا.و...و... من!! باذوق سرانگشت سبابھ ام را روی صورت گردو سفیدم درڪادر تصویر فشار میدهم: این منم!! _ آره! یڪ پیراهن ڪوتاه آبی به تن دارم.موهایم را خرگوشے بستھ اند.بزور پنج سالم مے شود. به لنز دوربین میخندم.ازتھ دل. پشت سرم یحیـے ایستاده.یازده،دوازده سالھ است.دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشتھ و نیشش راباز ڪرده.میخندم.بلند میگویم: یادش بخیرها! یلدا سری تڪان میدهد _ آره،زود بزرگ شدیم. یادم آمد ڪھ چقدر ازیحیـے متنفر بودم. یڪبار لاڪم را ازپنجره درخیابان پرت ڪرد.صدای خرد شدن شیشھ اش اشڪم را دراورد. میگفت: دخترنباید لاڪ قرمز بزنه بره بیرون.بزرگ شدی!بامشت بھ ڪمرش ڪوبیدم و فحشش دادم. تازه یادگرفتھ بودم. ڪصافط را غلیظ میگفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم.روی زمین یسنا نشستھ و پایش رادراز ڪرده.هم سن و سال یحیـے است. یڪدفعھ مےپرسم: یادم رفتھ دقیق چندسالتونھ باورت میشھ؟ _ یسنا بیست و هشت، یحیـے بیست و شیش ، من بیست و سھ ، یسنا بیست و یڪ _ پشت هم!چقدرسخت بوده برای آذرجون. _ مامان میگھ من قراربوده پسر شم. لڪ لڪا خنگ بودن اشتباهے اوردنم. پشت بندش مےخندد.من اما نمیخندم. زل مےزنم بھ عڪس سیاه و سفیدی ڪھ گوشھ دیواراست.یحیے روی پلھ های پارڪ نشستھ و میخندد. چقدر مشڪے به او مے آید. یلدا متوجھ نگاهم مے شود و مے پراند: آلمانھ!.. ازین عڪس بدش میاد. ولے من خیلے دوسش دارم _ چرا بدش میاد؟ _ نمیدونم! ولے عصبے میشھ اینو میبینھ. لبم راڪج میڪنم و بھ خنده اش چشم میدوزم.حس میڪنم هنوز هم از او متنفرم! مثل بچگے. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹