پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٣ و جمع كردم. اگه بخواي حاضرم به تو هم نشون بدم. حتي يه بار هم خودم باهاش
☀️ ☀️ 🔸قسمت٤ پلان خيلي حساسه! بهتره كه توي همون برداشت اول تكليفش روشن بشه. « مستانه » تو هم آماده باش. اين صحنه به حس بيشتري نياز داره. يه بار ديگه ديالوگ هات رو نگاه كن. دختري كه كنار من بود با هيجان به صحنه اي خيره شد كه قرار بود فيلمبرداري شود. دخترك ۴-۵ ساله اي را كه بازيگر نقش شكوفه بود، به درون خانه فرستادند. مادر هم جلوي در ايستاد. با صداي كارگردان فيلمبرداري شروع شد. -همه سر جاي خودشون! آماده! نور، صدا، دوربين، حركت.! مادر با مشت به در كوبيد. چند لحظه بعد صداي شكوفه آمد كه مي‌پرسيد: « كيه؟ » مادر با لحني كه سعي مي‌كرد بغض آلود باشد، جيغ زد:  -باز كن عزيزم! باز كن منم! مادرت! در باز شد و شكوفه خودش را بيرون انداخت. در بغل مادر كه دستانش را باز كرده بود تا او را در آغوش كشد، جا گرفت ؛ در آغوش مادر من! مادري كه مدت هاست عطر آغوشش را فراموش كرده ام. مادري كه هم مي‌توانستم هنر پيشه شوم تا دستِ كم در فيلم‌ ها دخترِ مادرم باشم. مادري كه اكنون براي سعادت دختري كه دخترش نبود گريه مي‌كرد. با همه اين احوال، گاهي از داشتن مادري چنين مشهور و معروف احساس غرور خاصي داشتم. دلم مي‌خواست بدانم دختري كه كنار منکنید تاده بود و اين گونه عاشقانه او را ستايش مي‌كرد، چرا  چنين علاقه اي به او پيدا كرده است ؛ علاقه اي كه در من وجود نداشت، اما دلم آن را طلب مي‌كرد. -چه صحنه زيبا و با احساسي! صداي دختر كناري ام، توجه مرا به مادرم جلب كرد. شكوفه را در آغوش كشيده بود و گريه مي‌كرد ؛ گريه مي‌كرد و حرف مي‌زد.  -مي بيني دخترم! بالاخره برگشتم!... بالاخره به دستت آوردم!... فكر كردي تنها رهات مي‌كنم و مي‌رم...؟! مي‌رم و مي‌ذارم كه باباي نادونت هر بلايي خواست سرت بياره... نه عزيزم! من به هيچ قيمتي از تو دست نمي كشم. من به خاطر تو از همه چيز مي‌گذرم. حتي التماس كردن به بابات... حتي مخالفت كردن با پيشنهاد پدر خودم كه از من مي‌خواست از بابات طلاق بگيرم و خودمو راحت كنم... اما تكليف تو چي شد؟... چه كس ديگه اي به فكر تو بود... تو هنوز مادر مي‌خواي... هنوز كسي رو مي‌خواي كه شب‌ها برات قصه و لالايي بگه... فردا كه خواستي مدرسه بري، صبح‌ها با خنده راهيت كنه... تو كسي رو مي‌خواي كه وقتي برات خواستگار اومد، ناز كنه و بگه دخترم قصد ازدواج نداره. حرفهايش بيشتر آتشم مي‌زد. كاش حتي يك بار با نقش بازي كردن، اين حرفها را در گوش من هم زمزمه كرده بود تا دلم را به آنها خوش كنم، تا كمي بيشتر دوستش داشته باشم.  همان  قدر كه در كودكي دوستش داشتم. حتي بيشتر از اين دختر كنار دستي‌ام كه از مادرم فقط اسمش را بلد است. بالاخره به خودم جرئت دادم و از دختر كناري‌ام پرسيدم:  - چرا دوستش داري؟ همان طور كه نگاهش به مادرم بود، جواب داد:  - براي اينكه تمام اون چيزهايي رو كه دوست دارم ولي ندارم، يكجا داره! - مثلا چه چيز؟ - مثلا اميد، آرزو، دلخوشي به يه مادر! هميشه توي فيلم هاش نقش مادر رو بازي مي‌كنه ؛ مادري كه بچه هاش رو عاشقونه دوست داره. حتي اگر فيلم باشه، بازم دلم رو خوش مي‌كنه. بالاخره همهاش هم كه دروغ نيست. اون جاي مادري رو كه من ندارم برام گرفته. خوش به حال دخترش كه چنين مادري داره. باور كن به اون حسوديم مي‌شه. دلم مي‌خواست به او بگوييم: "باورم ميشه. چون اون دختر هم به تو حسوديش ميشه. تو مادر نداري و دنبال مادر مي‌گردي. اما، اون مادري داره كه هيچ وقت برايش مادري نكرده" باز هم چيزي نگفتم. صداي كارگران دوبار بلند شد و فرمان "كات" داد. دختر عاشقانه براي مادرم ابراز احساسات مي‌كرد، كف مي‌زد و اشك هايش را پاك مي‌كرد. مادرم هم خونسردانه بلند شد و پس از احترام كوتاهي به مردم، به سوي همكارانش رفت. دختر با اشتياق حيرت انگيزي مردم را پس مي‌زد و به دنبال مادر مي‌رفت. من هم به دنبالش به سوي مادر رفتم. مادر ليوان شربتش را برداشت و با خستگي روي يكي از صندلي‌ها رها شد. كارگران خسته نباشيدي گفت و رفت كنار فيلمبردار. دختر كه اكنون در جلوي من ايستاده بود، صبر كرد تا اطراف مادر خلوت شود. من هم صبر كردم و ايستادم. پس از چند لحظه ... ادامه دارد...     •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• ❖رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه ❖ بامــــاهمـــراه باشــید🌹