#پارت۱۰
#عشق_با_رایحه_شیطنت
رفتم تو عمارت
افرا:سلام
جانان:سلام آجی
ملیحه:سلام دخترم
نشستم روی مبل فکر کردم ک چطور موضوع رو بگم
بعد چند ثانیه فکر کردن شروع کردم
افرا:جانان برو تو اتاقت من ی حرف خصوصی با ملیحه خانوم دارم
جانان:چشم
جانان بلند شد رفت اتاقش
ملیحه خانوم:چیشده دخترم
افرا:ملیحه خانوم خودت میدونی عمارتو باید بدیم به چندتا مفت خور هرچی داریمو نداریم هم بدیم فقط ارث و میراث میمونه که حداقل ۲سال میکشه تا تقسیم بشه به دلیل بسته شدن حساب ها
ملیحه خانوم:درسته
افرا:منو خواهرم کسیو نداریم آواره خیابونا میشیم بعد ۲روز هم میبرنمون پرورشگاه اما من ی تصمیم گرفتم
ملیحه خانوم:چه تصمیمی
افرا:صیغه ی مرد ۶۰ساله میشم
ملیحه خانوم:چی؟؟؟؟صیغه مرد ۶۰ساله؟؟؟؟؟
افرا:چاره ای ندارم
ملیحه خانوم:من میخوام برم روستامون شماهم ی مدت میمونید با ما تا یکم اوضاع درست بشه
افرا:جانان نمیتونه بمونه چون بابارو از دست دادیم همینطوری توی فشاره
ملیحه خانوم از قیافش معلوم بود ناراحته
افرا:چاره ای نیست درسته ی چیزایی برام بد تموم میشه ولی حداقل بعد ۶ ماه زندگیمون درست میشه تا این ۶ماه جانان سختی نمیکشه همین بسته
ملیحه خانوم:مطمئنی؟پشیمون نشی
افرا:اره مطمئنم
ملیحه خانوم:خودت میدونی من خودمم هیچ پولو جایی ندارم مگرنه کمکت میکردم ولی هر موقع چیزی شد چیزی لازم داشتین بگو بهم ی کاری میکنیم
افرا:خیلییی مواظب خودت باش
بغضم گرفت ملیحه خانومم همین طور
ملیحه خانوم:توهم دخترم
افرا:تو برامون مادری کردی بیشتر از مادر خودم اینو بدون خیلی برام ارزش داشتیو داری یادم نمیره خوبیاتو هر طور شده باهات در ارتباط میشم
ملیحه خانوم:توهم مثل دختر منی واقعا بهتون وابسته شدم دوست نداشتم اینطوری بشه
افرا:درست میشه
بغلش کردم
افرا:خیلی دوستت دارم
دوتامون به گریه افتادیم
هعی چقدر بد شد همه چی
ملیحه خانوم:گریه نکن دخترم
افرا:یکی میخواد ب تو بگه دیگ به دیگ میگه روت سیاه
دوتامونم خندمون گرفت
هرچند من خندیدنِ از ته دل یادم رفتهو بلد نیستم
ازش جدا شدم رفتم با جانان صحبت کنم
در اتاقشو زدمو رفتم داخل
افرا:قشنگم
با لبخند نگام کرد
افرا:بشین باهات کار دارم
نشستیم رو تخت
بحثو باز کردم
افرا:ی سری مشکلات پیش اومده من کاری از دستم برنمیاد یعنی فعلا هیچکس کاری از دستش بر نمیاد قراره بریم ی جایی
با تعجب نگام کرد
جانان:کجا
افرا:خونه ی اقایی فعلا میمونیم تا همه چی درست بشه
جانان:اون آقا کیه
افرا:یکی که میخواد کمکمون کنه
جانان:خب چرا
افرا:چرا نداره که ادم خوبیه میخواد کمکمون کنه
جانان:کی میریم
افرا:امشب
جانان:نمیشه نریم
افرا:نه عزیزم
افرا:میگم خاله ملیحه بیاد کمکت کنه وسایلاتو جمع کن باهاش
جانان:چشم