پروانه های وصال
سپیده نگاهش رو گرفت طرف پنچره ....که طاها گفت :تا کی میخوای ادامه بدی ....ثانیه به ثانیه باید بحث
دلیل از این باالتر که دوست ندارم این طور پوشش رو داشته باشی .....بعد ماشین رو پارک کرد وگفت :بیا پایین ...... سپیده حال یک بحث دیگه رو نداشت قبل از این که طاها بره خم شد سمتش و چونه اش رو بوسید وگفت :خیلی قلدر وایراد گیری .....خیلی ها .....باشه نمی پوشمش ....اون اخم هاباز کن ..االن ترسیدم ...وووی وووی ........................... طاها نگاهش کرد گفت :بزنمت ...حق دارم ........................ سپیده :خب بزن....................... طاها بریم باال لهت میکنم ............. داخل آسانسور که ایستادن سپیده بادسته کیفش بازی میکرد که آسانسور ایستاد ...طاها دستش رو گرفت وباهم داخل شدن .....هرکس هم که اونا رومیدید بلند میشد وباکلی پاچه خواری میگفتن سالم آقای مهندس ..خانوم مهندس خیلی خوش آمدین صبحتون بخیر ....طاها کنار گوش سپیده گفت:ده قدم مونده تااتاقم .... سپیده آروم گفت :نمی ترسم ازت ....درضمن گفتم که بزن ...... طاها خندید دراتاق رو باز کرد ....در که بست بازوی سپیده رو گرفت وگفت :دلم میخواد باز بلبل زبونی کنی تا لهت کنم ....باز لجبازی کنی واعصاب منو بهم بریزی تا داغونت کنم ....... سپیده بامزه سرش رو کج کرد چشماش رو گرد کرد وگفت :ترسیدم جناب مهندس ...ووووی ووووووی وووووی طاها با انگشت زد روی بینی سپیده وگفت :دارم برات کوچولو ..... سپیده اخم کرد وگفت :ببخشید دیگه طاها :از کله صبح شروع کردی بعد انتظار داری ببخشم ....آره .... سپیده :چیکار کنم خوب شی ؟؟ طاها :خوبم من تو محض رضای خدا یکم تغییر کن .. سپیده بازخورد تو پرش حرفی نزد رفت سمت میز کنفرانس که وسط اتاق بود یک صندلی کشید بیرون و از داخل کیفش گوشیش رو درآورد تا حداقل با سودابه آبجیش یکم صحبت کنه ... طاهاهم پشت میزش نشست وگفت :چی میخوری بگم برای صبحانه برات بیارن ... سپیده تند گفت :یکم کوفت بازهر مار..... طاها عصبی شد اما حرفی نزد .....سرش رو با پرونده هاش بند کرد .... که تقه ای به در اتاق خورد ..... طاها :بفرمایید .... سپیده زیر چشمی نگاه کرد به خانومه دید منشی است کسی که تازه استخدام شده بود ... آرایش مالیمی داره وپوشش خیلی خرابی ... طاها تا دیدش گفت :بله خانوم سعیدی چی شده ؟؟.... سعیدی که اسمش ساغر بود گفت :سالم آقای مهندس ..آقای عباسی آمدن تا با شما برن سرپروژه جدیدتون .. طاها بلند شد درحالی که کتش رو تنش میکرد گفت :خانوم سعیدی .. این پرونده رو ببرید بخش بایگانی دست مهندس آرمان ... ساغر رفت جلوی میز وگفت :چشم آقای مهندس امری نیست ؟؟ طاها لبخندی زد ..زیر چشمی نگاه کرد به سپیده دید حرص میخوره لبخندش بیشتر شد وگفت :نه ..میتونید برید .... ساغر مکثی کرد وگفت :آقای مهندس من میتونم زودتر برم ... طاها کیفش رو برداشت وگفت :چی شده ؟؟.. ساغر مکثی کرد وگفت :داییم فوت کردن ... طاها :کاری از دست من برمیاد ساغر لبخند پسر کشی زد وگفت :خیلی ممنون از لطفتون ..نه .... طاها سر تکان دادوگفت :باشه میتونید برید ... ساغر که رفت سپیده گفت :تو که داری میری سر پروژه ات من چیکارکنم؟؟ .... طاها محل نداد کرواتش رو مرتب کرد رفت سمت در .... سپیده داخل اتاق تنها نشسته بود ..زیر لب گفت :تقصیر خودته که تمومش نمی کنی ....که صدای خنده دخترونه ای شنید از الی پرده کرکره ای نگاه کرد دید طاهاست که با ساغر دارن میخندن ...دخترم مثل خر عشومیاد .....حرصش گرفته بود ....سریع کیفش رو برداشت ورفت بیرون .... طاها متوجه اش شد آروم گفت :اگر میخوای احترام وآبروت روبین همکارام نگه دارم گمشو داخل اتاق ..... سپیده :نمی رم ....بعد دکمه اسانسور روزد ورفت ..... طاها هم زیر لب گفت :بد بازی رو شروع کردی ....خیلی بد کیفش رو برداشت وبا مهندس عباسی رفت پایین .....از در ساختمان که خارج شد دید سپیده در حالی که گریه میکنه داره میره اون طرف خیابون ..... نه صداش زد ونه رفت سمتش ...همین که دیگه مثل قبل بهش توجه نمی کرد یک تنبیه بزرگبود برای سپیده ... در ماشین روباز کرد ونشست ...که مهندس عباسی گفت :آقای مهندس ..خانومتون هستن .... طاها برای حفظ آبرو پیاده شد ورفت سمتش وبا لحن تلخی گفت :زودتر از جلوی شرکتم برو تا آبروم رونبردی ..بعد برای این که عباسی شک نکنه دستش رو گرفت ومحکم فشار داد وسرش رو خم کرد سمت صورت به زیر افتاده سپیده وگفت :خودت شروع کردی ..منتظر ازاین بدتراش هم باش .....حالا سریع تر برو داخل شرکت تا حداقل یکم تخفیف بدم بهت ..... سپیده جدی گفت :نمی خوام ... بعد به تندی دستش رو از دست طاها کشید بیرون ورفت سمت تاکسی ها ورفت ........ ۱۴