طاها زیر لب گفت :بازم خودت نخواستی ..باشه ..
داخل ماشین که نشست عباسی گفت :چیزی شده ؟؟مهندس !!........
طاها عینک دودیش رو زد وگفت :مسئله های کاری مهمترن ....
.این یعنی فضولی نکن ..به توچه ......
عباسی که حسابی ضایع شده بود از داخل کیفش پرونده برداشت وسر بند شد ........
ذهنش رفت سمت سپیده که الان کجاست یعنی ؟؟....دست خودش نبود این حس ها ...جونشو
واسه
سپیده میداد .....
عصبی عینکش رو برداشت ودر دل گفت :الان خونه است ..اصال هر جایی که باشه ...مهم نیست
...
سپیده
از تاکسی که پیاده شدم ...یک راست داخل مجتمع شدم .....
براش دیگه مهم نبود میخواد چیکار کنه ؟؟......
البته تصمیم جدیدی هم گرفته بود ..این که ببینه تا کجا طاها میاد ......میخواست بدونه کجا کم
میاره......
نفسش رو با صدا بیرون داد وپارچه نقره ای رنگی رو خرید ....دوست داشت امسال خودش سفره
هفت سین
درست کنه وداشته باشه......
کلید انداخت وداخل خانه شد .....فکر می کرد نهال باشه ...صداش زد اما کسی جواب نداد ...که بازم
حس کرد
یک چیز سیاه با سرعت رد شد ........ترسیده بود حسابی ....نفس عمیقی کشید وزیر لب بسم اهلل
گفت
..رفت سمت راه پله ها که بره لباس عوض کنه که حس کرد کسی پشت سرشه .....شروع کرد به
آیت
الکرسی خوندن ..با حالت دو رفت باال ....که دید یک مرد کامال سیاه پوش با ماسک وحشت ناکی
دنبالشه ..
جیغ کشید وخودشو داخل اتاق پرت کرد ....تمام وجودش میلرزید ...در اتاق رو قفل کرد ..با این که
دیگه جونی
تو بدنش نبود میز چوبی مطالعه رو حل داد پشت در ......با دستای لرزون موبایلش رو برداشت که
ضربه
۱۵