پیشم ...خیلی تنهام ...
صدای گریه اونم بلند شده بود که گفت :میام خواهری ..فقط میگی چی شده ؟؟...من تا بیام شیراز
کلی طول میکشه .بگو چی شده قربونت بشم ...
هق هقم بیشتر شد ..خودمو کشیدم سمت بالکن وگفتم :سارا من بهش گفتم طالق بگیریم ..خیلی
راحت که پذیرفت بماند ...الان گفت تا چند روز میخواد بره بیرون ومنو سپرده به خانواده اش
...آبجی جون میایی پیش من ؟..
متوجه شدم اونم گریه میکنه ..اصال تواین جور لحظه ها دست خودمن نبود ..یک کدوممون که
گریه میکردیم ..اون یکی هم گریه میکرد ...
صداش رو صاف کرد وگفت :چرا اینجوری شد ؟؟..مامان وبابامیدونند ...
با پشت دست اشکام و پاک کردم وگفتم :نه نمی دونند ..نمی خوامم که بدونند ..میایی؟؟..
نفسی گرفت وگفت :اوهوم میام ..میرم دنبال بلیط هواپیما ..زیاد خودتو ناراحت نکنی ..میام زودم
میام ...
گوشی رو قطع کردم وخیره نگاه کردم به آسمون ...دوست نداشتم برم پایین که مهناز رو با اون
خنده ها رواعصاب ببینم ومامانش که معلوم نیست کدوم طرفیه .خب مسلما طرف پسرش رو
میگیره ....با صدای باز شدن در برگشتم عقب دیدم ..طاهاست ....مگه نرفته بود ؟؟...
محل ندادم ..چرخیدم وپام روروی پای دیگه ام انداختم که گفت :سپیده کجایی؟؟..
هنوز متوجه نشده بود که توبالکن هستم ...از شدت باد پرده اتاق تکونی خورد وتازه منو دید ...بدم
میاد ازش ...
جلوم نشست وگفت :ببین یک مدت ..نمی دونم چقدر باید برم ..هرشب بهت زنگ میزنم ..مواظب
خودتم باش ...مامان هست پیشت ..
ههههه..الان عذاب وجدان گرفته برگشته ..بره بمیره ...به گربه ای که داشت تو آشغال ها بود
محل میدادم به اینی که روبروم نشسته بود ..نه ....
صورتمو گرفت سمت خودش وگفت :قهر کردی ؟؟...
زدم به در بی خیالی ...گفتم :نه ..خب برو چی داری میگی ؟؟..
اخم کرد وگفت :گوش نکردی چی میگم ؟؟...
به ظرف آشغال گوشت ها که همیشه نهال میذاشت تا گربه بیاد بخوره نگاه کردم ..یک تکه براش
انداختم وگفتم :نه ...
عصبی دستی لابه لای موهاش کشید وگفت:من..
داشت حرف میزد که گفتم :اگر میشه صبر کن فردابریم دنبال کارای جداییمون ..بعد تو برو
هرجایی میخوای ...
بازوم روگرفت وگفت :کارم مهمه ..نمیشه ...
پوزخندی زدم وگفتم :بله ..خب برو دیگه ...فقط به مامانت اینا هم میگی برن ...
یکم صداش رو باال برد وگفت :سپیده باورکن اگر مهم نمی بود نمی رفتم ..مامان هم هسست ...
مشت زدم تو بازوش وگفتم :سارا داره میاد پیشم جناب هاشمی ...میتونی دم به دقیقه ازایشون
بپرسی :کجارفتم؟ ..باکی بودم ؟..چرا رفتم ؟..ساعت چند برگشتم؟ ..مَرده جون بود یا پیر...چی
بهم گفت ..من چی جواب دادم ...و....
هلم داد رو تخت وگفت :ساکت باش ...
آمد سمتم وگفت :عصبیم نکن ...
واقعا خودمم داشتم میترسیدم ..خیلی عصبی بود ...
محل ندادم وگفتم :چرا برگشتی
بازم آمد سمتم وگفت :چون باید میگفتم که یک کاری برام پیش آمده که باید برم ..مامان
فرستادم که توجیهت کنم ....
پوزخندی زدم وگفتم :شدم برو بیرون .....
همچین بلند گفتم که تعجب کردکه این صدای بلند مال من باشه ...
با اخم آمد سمتم وگفت :چت شده؟ ..گفتم واسم کاری پیش آمده که مجبورم برم ...
پوزخندی زدم وگفتم :منم نگفتم که چرا میخوای بری ...نیازی به توجیح نیست ..گمشوبرو ...
اخمش پررنگ تر شد ...آمد سمتم وگفت :مثل آدم حرف بزن ..
لرزش دستش نشون این بود که حسابی عصبی هست وتالش داره آروم باشه ...به ساعت نگاه
کردم ..نزدیک یازده شب بود ...با اخم گفتم :میری به خانواده ات میگی برن ..نمی خوام مزاحم
کسی باشم ..سارا هم داره میاد پیشم ...
روتخت نشست ..سرش رو با دستاش گرفت وگفت :اما یک مرد باید تو خونه باشه که اگر اتفاقی
افتاد نترسین ....
یک خنده از سر مسخره گی کردم که با قدمی بلند آمد سمتم وگفت :سپیده چرا اینجوری میکنی
اونا ...
با داد گفتم :نمی خوام کسی تو خونه وزندگیم باشه ..میری میگی برن ..خواهرم داره میاد ..تنها هم
نیستم ...برامم مهم نیست کجا مخوای بری ..وچه مدت ..ویا کال برای چی ...الزم نیست وقتت رو
بی خودی هدر بدی نیاز به توجیح نیست ..ناراحت هم نیستم ..اتفاقا نیستی یک نفسی تازه میکنم
...بهتره زودتر هم بری ...
بدون حرف رفت سمت در وگفت :میرم که بگم برن ...خودمم بعدش میرم ...
پشت کردم بهش وگفتم :بهتر ...
با کمی مکث در رو باز کرد ورفت ...حالا هرچی هم میبود رسم ادب به دور بود که بدون خداحافظی
برن ..لباسم رو عوض کردم ..با یک نفس عمیق رفتم بیرون ...
تا زمانی که رفتن ..مهناز مدام نگاهم میکرد وبرام پوزخند میزد ..دوست داشتم بکوبونم تو دهنش
۳۴