تکونش دادمیکم که ساکت شد ...ارسن امد سمتم وجلوم ایستاد ...خم شدم پیشونی محمد
منصورم رو بوسیدم که ارسن نزدیک تر شد بهم وپیشونی منو بوسید که گفتم :اِبرو عقب بچه له
شد ..
زمزمه کرد وگفت :خیلی دوست دارم خیلی ...
به محمد منصورنگاه کردم ولبخندعمیقی زدم ..باید با مشکلش کنار میومدم ..نگاه کردم به صورت
عم بارش وگفتم :اینو چی ؟اینو دوست داری ؟؟..
بالبخند یواش همون طور که جلوم بود دوتاییمون رو بغل کرد وگفت :جفتتون رو میخوام ..خیلی هم
میخوام ..
چشمای سبز محمد منصورم رو بوسیدم وگفتم :برا زندگی بریم از تهران ..باشه ..
ارسن هم رو قلب محمد منصور رو بوسید وگفت :باشه ...فقط وقت بهم بده تا کارام رو درست کنم
...سپیده چقدر اروم نه ؟؟..نمی خوای شیرش بدی ..بسه هرچی بهش سرم قندی دادن ..شیر
خودت رو بده ...ببین گرسنه هم هست ها ...داره انگشست شصتش رو مک میزنه ...
خندیدم ومحکم بوسیدمش که جیغ گریه اش بلند شد ارسن هم خندید وگفت :خب یواش ..دوباره بوسیدمش یواش وگفتم :خب چیکار کنم ..بامزه است ...
یکم نگاهم کرد وگفت :چرا اینجوری میگی مامانشی ها ..
رو صندلی نشستم وگفتم :میدونم ...فکر شم نمی کردم انقدر بچه ارومی باشه ..
دکه های جلو لباسم رو بازکردم وگذاشتم شیره وجودم رو بخوره پسرم ...پسرم ؟؟؟...هنوز باورم
نمی شد ؟؟..سندروم پرو گریا ...پیری زودرس ...اروم سرش رو ناز میکردم واشک میریختم
وشیرش میدادم ...
خم شدم زیر چونه وگردنش رو بوسیدم ...سربلند کردم دیدم داره نگاهم میکنه ..با اخم گفتم :ادم
ندیدی ..
بالبخند نگاهم کرد وگفت :سپیده اگه خودتو ببینی ..چقدر مامان بودن بهت میاد کوچولوی من ...
لبخند زدم ..و
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:مامان اینا میدونند ؟؟..
دستی به موهاش کشید وگفت :زمانی که بی هوش شدی اکثریت امدن دیدن تو واین فینگیل
...ساراومجید ..نغمه واتور ..مامان بابایی خودم ...فکر کنم خاله ات امروز بیاد ...کلی هم کادو دادن
که همشون داخل ماشینه ...
سریع گفتم :ارسن اسم این بچه محمد منصور هست ومسلمونم میشه..بخوای نه بیاری ...من
میرم ..
نفس عمیقی کشید وچیزی نگفت...
نگاه کردم به محمد منصور اروم خوابیده بود ..یواش بوسیدمش وبلند شدم که ارسن گفت :بهتره
بریم پیش دکتره .....
به صورت کوچولوش نگاه کردم ..خداروشکر مثل بچه های دیگه بود ...سرم رو بردم زیر گردنش
وبوییدمش ...حس شیرینی رو داشتم ...پتوی عروسکی رو بیشتر کشیدم رو صورتش که سرما
نخورده ...ارسن یک دستش دور کمرم بود .با یکی هم صورت بچه رو ناز میکرد ..مثل دیونه ها از
خوشی با خودش میخندید ...
داخل اتاق دکتره شدم که با لبخند ایستاد واشاره کرد بشینیم ...خودمو واسه شنیدن خیلی چیزا
اماده کرده بودم..اما این که طاقتش رو دارم یا نه ؟؟نمی دونم ...با مکثی گفت :خب بهتره درباره
بچه اتون یک سری چیزارو بگم ...ببینید ..حرفام تلخ هست ..گس هست اما باید بدونید ...بیماری
پروگریا یکی از ناخوشایند ترین بیماری کودکان هست ودرمانی هم نداره ..در این بیماری اندام
های کودک زود پیر میشن ونشونه های پیری مثل ریزش مو ..چروک پوستی ..بیماری قلبی وپوکی
استخوان درشون بروز میکنه ...بطوری که بدنشون مثل یک پیر 01ساله میشه...عالیمشم پوست
شبیه اسکلروز موضعی هست ووقتی دوره نوزادی رو بگذرونند دیگر عالیمی که گفتم ظهور میکنه
...الزم بگم که بچه شما ..این یکسال اول زندگیش رو مثل بقیه طبیعی میگذرونه ...اما بعد روند
رشدشون کند شده ومحدودیت ,کچلی ووظاهر متمایزی پیدا می کنند ..ببینید ..میدونم زجر
میکشید اینا رو میشنوید ..میدونم دیگه طاقتش رو ندارید ...اما اخر زندگیشون با سکته مغزی ویا
قلبی ..مثل دیگر افراد پیر ....تو سن 21 سالگی از بین میرن ..چون اعضا بدنشون مثل یک پیر
01ساله شده ..
دستام شروع کرده بود به لرزیدن ...محمد منصورم تا 21سالگی زنده است ....من طاقت میارم
بعدش ..من همین االن دیونه نشم خیلیه ....دوست داشتم هرچی هست رو طرف دکتره پرت کنم
وبگم دهنشو رو ببنده ...طاقتم رسیده به صفر ...اما بی وجدان داشت میگفت همین طور ...یک
دفعه ارسن بلند شد ...که دکتره گفت :اقایی نائینی خواهش میکن به خودتون مسلط باشید ...شما
پدر مادر این بچه هستین وباید بدونید ...باید مرااقبت های زیادی رو داشته باشین ازش ..چون
یک مدت دیگه پوکی استخوان میگیره ...
یهو با داد گفت :اصال علتش چیه ؟؟...این بیماری لعنتی از کجاست ؟؟..
دکتره خونسرد گفت :اگه بخوام از نظر علمی بگم باید بگم که ..
این بیماری به دلیل یک جهش نقطه ای است که باعث ایجاد یک A Lamin غیرطبیعی می شود.
۱۰۲