پروانه های وصال
A Lamin یک پروتئین در اسکلت سلولی است که در سنتز DNA و RNA دخیل است. در این بیماران ناحیه شناسایی ک
تند گفتم :بی خودی دور برندار ...محمد منصور با من میمونه ..تو هم اگر خواستی بهش سر بزن ..اما هیچ وقت ازت نمی گذرم ..تو ازاول میدونستی ازدواجمون درست نیست ..حرفی نزدی ...وقتی فهمیدم این بچه رو دادی ...نتیجه تموم خود خواهیات روخوب ببین ..شد یک بچه که سندروم پرو گریا داره ....اینده رو که شاید میتونستم همون اول بعد از این که فهمیدم دینت چی هست ..طالق بگیرم وبهترین زندگی رو دوباره واسه خودم درست کنم رو زدی خراب کردی ..حاضر به ادامه زندگی نیستم باهات ..این بچه رو هم بزرگ میکنم ..اما مسبب تموم بدبختیام توهستی ...فقط خود تو ... عصبی گفت :هرکاری کردم..هرچی بوده ..فقط واسه داشتن و درکنار خودم بوده ..بحث درست نکن .. با حرص گفتم :داری خستم میکنی میفهمی ؟؟...لبرزشده ظرفیتم ..حدنداره دیگه ...میری واسه همیشه گم میشی از تو زندگیم ...دلت خواست یک سر بزن به بچه ای که تو دامنم گذاشتی .. حرفی نزد ورفت داخل بیمارستان که سرصدای محمد منصور بلند شد ...تیکونش دادم وراهش بردم ...صورتش رو بوسیدم وبا خودم عهد کردم بزرگش کنم .با دل وجون مراقبش باشم .."ته این ماجرا هم شد ..یک مدت خوشی ارسن ..با تولدبچه ارسن یکم ناراحت بشه ..بعد جداشیم ..بازم خوشی واسه ارسن "....زندگی منم تاریک تر از همونی که بود .."اما خب تا خدا هست منبع نوری هست واسه من ونشون دادن راه زندگی من ..." اروم گریه کردم که محمد منصوری که با تالش خوابونده بودمش ..راحت بخوابه ...کجا برم واسه زندگی ؟؟...خونه مامان که نمیشه مخصوصا اگر مشکل بچه ام رو بدونه ... تقه ای به در اتاق خورد وصداش امد که گفت :سپیده میذاری یکم باهم حرف بزنیم ؟؟... اشکام رو پاک کردم وگفتم :بیاداخل ... داخل شد ونگاه کرد به من وبچه ...نشست رو مبل وگفت:میخوام بگم ..باشه جداشیم ...اما تو همین خونه بمون ..چون من میخوام کنار بچه ام باشم ...من فقط خرجی بچه ام رو میدم تو هم مثل پرستار یا مادرش بزرگش کن دلم شکست ...انتظار نداشتم بگه من طالق نمی دم اتفاقا خوش حالم که طالقم میده اما چقدر نفهمه که انگار من مونده خرجی دادنشم واسه بچه ام ...یا من ازاکراه دارم بچه ام رو بزرگ میکنم ...یا جای خواب ندارم تموم حرفام رو بلند براش گفتم که گفت :خواهشا برداشت دیگه ای نکن واسه خودت ...من منظورم اینه که اون بچه ..بچه ای منم هست ...میخوام باشم کنارش ..میفهمی ..میتونی واسه این که فکر نکنی من بهت سرپناه میدم هرشب بری هرجا که خونته ..صبح هم برگردی .. دیونه است اصال ..سریع گفتم :نمی بینی این بچه نیاز به مراقبت داره ها ...بعد شب سرقبرم برم صبحم بیام ...خونه مامانم میرم واسه زندگی ... پوفی کرد وبلند شد وگفت :من منظورم یک چیز دیگه است ..اصال میخوای طالقت بدم باید بمونی تو همین خونه ومراقبت کنی از فرزندمون ..چون منم میخوام باشم باهاش ...شرطم همینه ..غیرازاین طالقت نمی دم ... سرم رو گذاشتم روتخت عروسکی ...فکر چی رو میکردم ..یک زندگی جدید با وجود پسرم ..اما انگاری زندونی گرفته عوضی ...طالق بگیریم بعد بمونم تو این خونه ...بازم خوبه این بچه هست که این بهانه داشته باشه .....جدا میشم ومیرم .. روتخت نشستم وخیره شدم به صورت گرد وکوچولوی محمد منصورم ..چقدر دوستش داشتم ..اروم با نرمه انگشتم صورتش رو نازکردم ...کرم رفته بود تووجودم که باهاش بازی کنم .نازش کنم ...چهارزانو نشستم ودستاش رو بوسیدم .خدایا چقدر کوچولویی این من اینو چطوری باید بشورمش ..کف دستای ریزه اش رو بوسید ..یواش گفتم :محمدم پاشو ... خندم گرفته بود یکی نیست بگه اخه توبه بچه چیکار داری؟ ..واال!! ..ازهمین االن هم مشخص هست که شبیه ارسن میشه ..البته اگر اون بیماری رو نمی داشت ..چون اکثریت کسایی که اینطوری هستن یک شکل میشن ..سری که نسبت به سنشون بزرگه وفک کوچولو ودماغ تکیده .. همه چیزایی که خونده بودم از تو اون دفتر چه ای که ارسن اورده بود رو بیرون ریختم ..بهتره تو حال ..همین لحظه زندگی کنم ...خم شدم لبای صورتی رنگش روکه تکون تکون میداد ومشخص بود شیر میخواد رو بوسیدم ....وشروع کردم به شیر دادنش ...خیلی خوابم میومد اما میترسیدم تو خواب برخورد کنم به محمد منصورم ..به این ریزه میزه چیز نخورده ...فقط میگی اصلا شیرشندادم که تند تند میخوره که حتی فرصت قورت دادنش شیر هارو نمی کنه ..همه ازکنار لبش میریزه دور لبش ... گذاشتمش رو تخت ولباسم رو درست کردم که دیدم خیره داره نگاهم میکنه ...شروع کردم به حرف زدن باهاش ...یک سوالی که ازاالن تو ذهنم بوداین که من برای یک مدت دیگه چطور باید ۱۰۴