پروانه های وصال
اخم با نمکی کرد وگفت :میخوای بریم کوه ها ...بذار بریم اون باال اون موقع ازخسته گی حتی نمی تونی خودت
ومسیح بیرون امده بودیم که خرید کنیم برای خونه ...مسیح دست خودم بود ودالرام هم داشت از قسمت لبنیات فروشگاه پنیر واین چیزارو برمیداشت ..سخت بود فراموش کردن سپیده ...هرروزبا خودم میگفتم میگذره...یره از یادم اما من هنوزم دوست داشتم اون دختر کوچولوی شررو ..یادم امد از ابراز عالقه کردناش که چقدر با مزه بود ...کال سبک خودش روداشت همیشه ..نه تقلید بود نه براساس حرفای که میشنیده ...به قول خودش هرزمان دلش لبریز میشد ازاحساسات جوری خالیش میکرد که من عاشق این خالی کردن ابراز احساساتش میشدم ..هریک ماه مسیح رو میبردم پیش یک متخصص که وضعیتش رو چک کنه ...گاهی خیلی ی قراری میکرد وسخت بود اروم کردنش ...هنوز زیاد تغییر نکرده بود ..دکتره میگفت حداقل تا 1سالگی مثل بقیه است ...دیگه کارم دست خودم نبود ..شماره سپیده رو گرفتم ...جواب نمی داد ...نگران شدم ...نکنه همون موقع بالی سرش امده باشه ..امکان نداره سپیده نااروم بخاطر نبودن مسیح ..دیگه زنگ نزنه ...چقدر خودمو لعنت کردم که چرا زنگ نزدم...دوباره شماره اش رو گرفتم ..دعا میکردم جواب بده ...لعنت به من ...نکنه همون موقع که قلبش ....نه نه نمی خواستم به اینجور چیزا فکر کنم ...پس چرا دیگه زنگ نزد...لعنت به این دل که گواه بد میداد همیشه ...دالرام امد سمتم وگفت :اقا ارسن خریدم تموم شد ..بریم ...سر تکون دادم ومسیح رو دادم بهش ...شماره اش رو دوباره گرفتم ...اینبار گوشی رو برداشت وگفت :بله بفرمایید ... این صدای خودش نبود ...با مکث گفتم :سپیده خودتی ؟؟.. صدای امد که گفت :اقای نائینی من مادر سپیده هستم ...دیگه بهش زنگ نزنید ...راه شما جداست ..راه اونم جدا ...دیگه چی میخواهید که زنگ میزنید ...بچه من تازه ارامش پیدا کرده ... صدای کسی امد که گفت :سارا بیا بریم مثل این که سپیده با محمد رفته ..نامردا زودتر راه افتادن انگار یک پارچ اب یخ ریختن روم ...اون که ادعای مادری میکرد ...میگفت دارم دق میکنم از دوری مسیح ...همش حرف بود؟؟!!.....گوشی رو تو دستم مشت کردم محکم واز خشم چشمام رو محکم گذاشتم روی هم ...تصور این که یکی دیگه با سپیده باشه داشت نابودم میکرد ..محمد کیه ؟؟..تا جایی که یادم میاد محمدی تو فامیلشون نبود ...راه افتادم وتموم خشمم رو سر محکم فشار دادن گوشیم خارج کردم و..چقدر راحت تونست فراموش کنه !!..تب مادر بودنش خوابید یعنی ..به اندازه همون دوسه روز تب مادری داشت....دست دالرام رو محکم گرفتم وراه افتادم ....با مکث گفت :اقا ارسن کجا میرید ..خونه از اون طرفه .. با اخم نگاهش کردم که ترسیده یک قدم عقب رفت وگفت :ببخشید ... انگار تموم حس های مردونه ام خوابیده بود ...بعد از سپیده دیگه هیچی رو زیاد عالقه نداشتم ..ز نظر من زندگی اول هیچی جزءهمون نمیشه ..اگه یک زندگی شد دوتا بدرد نخوره ..زندگی نیست مثل گل الله است که اگر هرروز رسیدی بهش شاداب میمونه واگرنه اگر پوسید دیگه پوسیده ووحتی اگر ده تا زندگی دیگه هم درست کنی اولی نمیشه ...عمرا اگر حس وحال اولین هارو پیدا کنی ... دستش رو ول کردم وگفتم :میتونی بری خونه ..مواظب خودت ومسیح هم باش... نگاهم کرد وگفت :چیزی شده ؟؟.. دستام رو کردم تو جیبم وگفتم :نه برو ... تصمیم داشتم برگردم..گل پوسیده زندگیمون رو دوباره از نو برپاش کنم ...محمد کیه ؟؟...یکی از دورنم میگفت :به تو هیچ ربطی نداره ...زندگی خودت رو داری ....دالرام به اون خوبی ....میتونی زندگی ارومی روداشته باشی باهاش ..وقتی اون رفت دنبال زندگیش تو که سی سالته باید خجالت بکشی اگر بمونی برای اون ... در جدال بودم با خودم ..اون جون بود باید میرفت دنبال ادامه زندگیش 11سالشه نمیتونه که تااخر عمر تنها بمونه ..منم طعم همه چی رو ازیک زندگی چشیدم ونمی خوام دیگه زندگی مشترکی رو داشته باشم که مسولش باشم همی اندازه که مسیح هست کافیه... قدم زدم وسیگارم رو دود کردم ....این روزا ترکیه سرد شده بود حسابی ...سیگارم رو لبم گذاشتم ودستام رو توجیبم کردم وشروع کردم به قدم زدن ...چه فکر های داشتم ...دستام توجیبم مشت شد ...... **** )سپیده ( محم حسین اصرار داشت که زودی همه چی تموم بشه ...پای کوه بودیم ومنتظر نعمه واتور وسارا ومجید ...نگاه کردم به کوه ..باالی قله اش یک اما زاده بود ...لبخند زدم بادیدن گنبد سبز رنگش ...وپرچمی که سبز بود وباد هی تکونش میداد ...محمد دستم رو گرفت ...دستمو در اوردم وگفتم :بریم اونا خودشون بیان .. نمی دونم به چی لبخند زد وگفت :باشه بریم .. اینبار دستم رو نگرفت ...اولش رو باید خیلی پیاده میرفتی ..راهش هم سنگ الخی بود ...یک چوب ۱۱۸