#رهاییازشب
#پارت_شصتوپنجم
او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:
- پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محلهی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟ چرا با اینکه محل زندگیتون با مسجد محل، فاصله داره اینهمه راه میکوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
معلوم شد که او در این مدت خیلی چیزها از من میدونسته و من فکر و ذکرش رو به هم ریخته بودم. برای یک لحظه به خودم گفتم مرگ یک بار شیونم یک بار!! در هر صورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمیپذیرفت و من باید دل از او و وصالش میکندم. پس چرا سکوت؟!
صدام میلرزید. گفتم:
- طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول میدید منو از مسجد بیرونم نکنید؟
او گوشهی خیابون توقف کرد و درحالیکه سرش رو به علامت مثبت تکون می داد با لحن مهربون و آرامش بخشی گفت:
- میشنوم.. خدا توفیق امانت داری بهمون بده إنشاءالله.
حالا لرزش دست و پام هم به لرزش صدام افزوده شد. دندونام موقع حرف زدن محکم به هم میخورد.
گفتم:
- من...
برای دل خودم شما رو تعقیب میکردم. اولها دم اون میدون مینشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم. چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز میخوندیم. شما چیزی از من نمیدونید.. فقط همینو بگم که من مدتهاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بیریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمیکنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم. تو خط بودم.. فقط دستم رها شد. از خودم خسته بودم. از کارهام، از گناهام.. یه شب دم مسجد داشتم گریه میکردم. روم نمیشد بیام داخل.. دلایلش بماند.. ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم کردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمیتونستم نسبت بهتون بیتفاوت باشم. شما تنها کسی بودید که بیمنت و بیهدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نکرده بودم. دلم میخواست.. دلم میخواست حتی شده از دور نگاتون کنم. حد خودم رو میدونستم. میدونستم شما به یکی مثل من نگاه هم نمیندازی. ولی.. ولی من که میتونستم!! شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم.. این نیاز حتی با از دور تماشا کردنتون...
زدم زیر گریه..
او درحالیکه اسم خدا رو صدا می کرد سرش رو روی فرمون گذاشت.
وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پرده دری بود. وقت بیآبرو شدن!!
امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!! همه چیز برعلیه من بود. امشب شب مکافات بود. باید مکافات همهی کارهامو پس میدادم. باید پیش بندهی خوب خدا تحقیر و کنار زده میشدم. هر ضربهای که او به فرمون میکوبید با خودش حرفها داشت...
به سختی ادامه دادم:
- حاج آقا من خیلی بندهی روسیاهی هستم. میدونم الان دارید به چی فکر میکنید. هر فکری کنید راجع به من حق دارید ولی به خدا منم آدمم!! بندهی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بندههای خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال و روزم نبود! خدا منو رهام کرده.. دیگه کاری به کارم نداره.. ازم بریده.. ولی به خودش قسم من دارم دنبالش میگردم.
دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. آخه آقام خیلی مؤمن بود. همه تو اون محل میشناختنش. آسید مجتبی حسینی..
حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشهی چشمهاش رو پاک کرد و دوباره ماشینش رو روشن کرد. منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمیزد!! این رفتارش بیشتر از هر عملی تحقیرم میکرد و آزارم میداد. کاش عکسالعملی نشون میداد. ولی فقط سکوت بود و سکوت..!! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم!
کاش میشد یک جوری از این جو سنگین فرار کرد. کاش میشد غیب میشدم و میرفتم! اصلا کاش همهی اینا خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم کرده بودم و او چنین واکنش بیرحمانهای از خودش بروز داد. به پیروزی که رسیدیم با لحنی سرد پرسید:
- آدرس؟
همین! در همین حد!!
بغضم رو فرو خوردم و گفتم پیاده میشم.
دوباره تکرار کرد:
- آدرس؟؟
من لجباز بودم. گفتم:
- اینجا پیاده میشم.!
با همون لحن پرسید:
- وسط این خیابون خونتونه؟
صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونامو بهم میساییدم. مگه من نمیخواستم از این ماشین و از نگاههای او فرار کنم پس معطل چی بودم؟
گفتم:
- داخل اون خیابون دست راست.
او طبق آدرس رفت و کنار خونهم توقف کرد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•
@patogh_targoll•ترگل