_پارت_هشتادودوم دل توی دلم نبود. اصلا حال خوبی نداشتم. فاطمه خادم مسجد رو صدا کرد و سراغ حاج مهدوی رو گرفت. لحظاتی بعد حاج مهدوی در حالیکه با همون مزاحم‌های همیشگی مشغول گپ و گفت بود در چهارچوب در حاضر شد. سرم رو پایین انداختم به امید اینکه شاید منو نشناسه و با کیسه‌ی کفشی که مقابل پام افتاده بود بازی کردم. فاطمه که انگار خبر داشت گفتگوی این چند جوون تمومی نداره با روش معمول خودش یک یاالله گفت و توجه آنها رو به خودش جلب کرد. حاج مهدوی خطاب به جوون‌ها گفت: - إن‌شاءلله بعد صحبت می‌کنیم. یاعلی.. و بعد به سمت ما اومد. خدا میدونه که چه حالی داشتم در اون لحظات. صدای زیبا و آرامش بخشش در گوشم طنین انداخت: - سلام علیکم والرحمت الله فاطمه با همان وقار همیشگی جواب داد ولی من از ترس اینکه شناخته نشم سرم رو پایین‌تر آوردم و آهسته جواب دادم. فکر کنم مرا نشناخت. شاید هم ترجیح داد مرا نادیده بگیرد.  خطاب به فاطمه گفت: - خوبید إن‌شاءلله؟ خانواده خوبند؟ در خدمتتونم فاطمه با صدای آرامی گفت: - حاج آقا غرض از مزاحمت ، امروز آقا حامد تماس گرفته بودند. - خب الحمدالله. پس بالاخره تماس گرفتند؟ - پس حدسم درست بود. شما شماره‌ی بنده رو داده بودید خدمتشون؟ - خیر! بنده فقط ارجاعشون دادم به پدر محترمتون. ولی با ایشون صحبت کردم. بنده‌ی خدا خیلی سرگشته و مغموم هستند. حیفه سرکار خانوم! بیشتر از این درست نیست این جوون بلاتکلیف بمونه. اتفاقا دیشب من خونه‌ی عمو مهمان بودم و حرف زندگی شما هم به میون کشیده شد. اون بنده‌ی خداها بعد اینهمه سال به حرف اومدند که اصلا مخالفتی با وصلت شما نداشتند و شما خودتون همه چیز رو بهم زدید!! فاطمه با صدایی لرزون گفت: - بله. قبلاً هم که گفته بودم. ولی دلیلم فقط و فقط نارضایتی و دلخوری شدید اونها از من بوده. نه اینکه خودم خوشی زیر دلم زده باشه! - ببینید.. من قبلا گفتم باز هم تاکید میکنم که در این حادثه یا هیچ کسی مقصر نبوده یا همه! از من مهدوی که بی‌توجه به حال ایشون سفر رفتنه بودم گرفته، تا راننده‌هایی که تو خیابون شما رو تحریک به این حادثه کردند.. ولی خب از اون ور هم باید کمی حال عمو و زن‌عمو رو هم درک کرد. هرچی باشه اولادشون رو از دست دادن. جوون از دست دادن. خب طبیعیه که دیر فراموش کنند. حالا من کاری به جریانات بین شما فعلاً و در حال حاضر ندارم. بحث من، درمورد آقا حامده. این جوون هم باید تکلیفش روشن بشه. من به ضرص قاطع میگم در این مصیبت بیشترین کسی که متضرر شد این جوونه! درفاصله‌ی یک هفته هم، همشیره‌ش رو از دست داد هم زندگیش رفت رو هوا.. ایشون از وقتی که چندماه پیش شما دچار حادثه تصادف شدید واقعا از خودبی‌خود شدند. نمیشه که همینطوری به امان خدا رهاشون کرد که خانوم بخشی! فاطمه با درماندگی گفت: - خب شما می‌فرمایید من چه کنم؟ - احسنت!! شما الان تشریف ببرید منزل. إن‌شاءلله من فردا میام درحضور پدر و مادر صحبت و چاره‌اندیشی می‌کنیم. إن‌شاءلله خدا به حرمت روح اون مرحوم، گره از کارتون وا میکنه و دلها رو دوباره به هم پیوند میزنه. فاطمه آهی کشید و گفت: - إن‌شاءالله.. ممنونم ازتون حاج آقا. مزاحمتون نمیشم.. وقت رفتن بود.. هنوز هم نمیدونم چرا فاطمه منو دنبال خودش به این نقطه کشونده بود وقتی حضورم درحد یک مجسمه بی‌اهمیت بود!! دلم می‌خواست قبل از رفتن یک نگاه گذرا و کوتاه به صورتش بندازم. چون مطمئن بودم او نگاهم نمیکنه همه‌ی جسارتم رو جمع کردم و نگاهش کردم. یک نگاه کوتاه و گذرا. عجب موجود حریصیه این بشر!!  حالا آرزو داشتم که کاش او هم به من نیم نگاهی بندازه و ببینه که چقدر زیبا چادر سرم کردم. ولی او مرا نگاهم نکرد. حتی درحد یک نیم نگاه! با ناامیدی نگاهم رو به سمت پایین هدایت کردم که ناگهان چشمم افتاد به تسبیح در دستانش!! بی‌اختیار گفتم: - عهه اون تسبیح. .. فاطمه که قصد رفتن داشت با تعجب نگاهم کرد. حاج مهدوی متوجه‌ام شد و با اخمی کمرنگ نگاه گذرایی به من کرد و بعد چشم دوخت به تسبیحش!! شرمنده از وضعیت کنونی آهسته گفتم: - التماس دعا. به‌ سرعت با فاطمه از او جدا شدیم. ذهنم درگیر بود. هم درگیر اخم سرد حاج مهدوی وقتی که نگاهش با نگاهم تلاقی کرد و هم درگیر تسبیح سبز رنگی که در دست داشت و در خواب چند شب پیشم الهام به من بخشیده بود!  این یعنی اینکه اون خواب همچین بی‌تعبیر هم نبوده. دلم شور افتاد. تعبیر اون خواب چی بود؟!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل