خدایا منو ببخش!! از گذشته‌ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاری‌ها و زیاده خواهی‌هاش با دل و روح مردای زیادی بازی کرده بود و الان گیر بازی سرنوشت افتاده بود متنفر بودم. کامران همیشه با من مهربون بود و من با بی‌رحمانه‌ترین کلمات، اونو از خودم روندم چون شهامت گفتن واقعیت رو نداشتم. چون می‌ترسیدم اگه بفهمه من با نقشه سمتش رفتم ممکنه بلایی سر من یا مسعود بیاره. مغموم و سرافکنده تصمیم گرفتم به سمت محله‌ی قدیمی برم. باید فاطمه رو می‌دیدم!! زنگ زدم تا باهاش هماهنگ کنم ولی او در همون لحظه‌ی اول سلام گفت: - نمیتونه صحبت کنه چون مهمون دارند. مثل لشکر شکست خورده بی‌هدف در خیابان‌ها راه افتادم. نه حال رفتن به خونه رو داشتم نه پای راه رفتن توی خیابان‌ها. دلم از خودم و سرنوشتم پر بود. چرا تا می‌اومدم احساس خوشبختی و پاکی کنم یک حادثه همه چیز رو دگرگون می‌کرد؟؟ فاطمه می‌گفت اگر توبه کنم خداوند گذشته‌ام رو پاک میکنه ولی این گذشته مدام مثل سایه دنبال منه!!  من دوست نداشتم دل کامران رو بشکنم. کامران مثل من مغرور بود. من خوب می‌دونستم شکسته شدن غرور یعنی چی؟! چرا با او آشنا شدم که حالا بخاطر خلاصی از دستش دست به دامان کلمات سرد و بی‌رحمم بشم؟؟ رفتم امام زاده صالح. کنار ضریحش دخیل بستم و آهسته آهسته اشک ریختم. خدایا فقط تو میتونی این گره رو باز کنی. من فقط خراب‌ترش میکنم. خودت کمکم کن.. اصلا از این به بعد ریش و قیچی دست خودت. هرچی تو بگی.. هرچی تو بخوای. به دل سیاه من نگاه نکن. وقتی دارم کج میرم یه نیشگون کوچولو ازم بگیر. من پدر و مادر بالای سرم نبوده. کسی نیشگونم نگرفته که پامو جمع کنم.. تو بشو پدر و مادر من. بهم یاد بده راه و رسم زندگی رو.. نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم. فاطمه هنوز باهام تماس نگرفته بود. وقتی حس کردم دیگه آروم شدم به سمت خونه راه افتادم. روز بعد، دوباره به مدرسه رفتم ولی اصلا دست و دلم به کار نمی‌رفت. فقط بی‌صبرانه منتظر فاطمه بودم که باهاش تماس بگیرم و با یک جمله آرومم کنه. به محض پایان روز کاریم با او تماس گرفتم و بی‌مقدمه گفتم باید ببینمت. او گفت: - منم همینطور. بیا خونمون یک ساعت بعد اونجا بودم. توی اتاقش دسته گلی زیبا خودنمایی می‌کرد. و او خوشحال‌تر از همیشه بنظر می‌رسید. پرسیدم: - اینجا خبری بوده؟ او گونه‌هاش گل انداخت و روی تختش نشست. منتظر بودم تا کنجکاوی‌م رو ارضا کنه. گفت: - دیروز عمو اینا اینجا بودن.. چشمام گرد شد. با ناباوری نگاهش کردم. او خنده‌ی زیبایی کرد و با اشتیاق شروع به تعریف کرد: - رقیه سادات نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی که از در تو اومدن و باهاشون مواجه شدم فقط نزدیک ده دقیقه تو بغل همدیگه گریه می‌کردیم. چشماش رو پرده‌ی اشک پوشوند و گفت: - واقعا اونا خیلی بزرگوارن.. اصلا باورم نمیشه. هیچ حرفی از چندسال پیش و اون حادثه زده نشد. گفتن اومدیم دوباره خواستگاری... از شنیدن حرف‌های فاطمه اونقدر ذوق زده شده بودم که گریه‌ام گرفت. با خوشحالی او رو بغل کردم و پرسیدم پس دیروز اونا خونتون بودن؟ تعریف کن ببینم دقیقا چیشد که اومدن؟ - منم دقیق از جزئیاتش خبر ندارم. یعنی جو طوری نبود که ازشون چیزی بپرسیم. انقدر از دیدنشون خوشحال بودیم که اصلا جایی برای سوال باقی نمیموند. باید اینجا می‌بودی و قیافه‌ی حامد رو می‌دیدی. .فک کنم اونم مثل من تو شوک بود. فاطمه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زیبا گفت: - دارم به حرفت میرسم که اون شب خدا صدامونو شنید. اینهمه سال دعا کردم نشد.. قسمت این بود با یک سادات گل آشنا بشم و از گرمی نفس او حاجتم رو بگیرم. جمله‌ش به اینجا که رسید هق هق امانم رو برید. این روزها چقدر شکننده شده بودم. چقدر بی‌پروا گریه می‌کردم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل