مادر فاطمه از صدای گریه‌ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون بره. او با اینکه سوال در نگاهش موج میزد ولی صبر کرد تا حسابی تخلیه بشم. گفتم: - فاطمه درسته من توبه کردم ولی گناهام انقدر بزرگ بوده که امیدی ندارم. تا میخوام اون گذشته ننگینم رو فراموش کنم یک اتفاقی میفته که از خودم بدم میاد.. فاطمه با مهربونی گفت: - دوباره چه اتفاقی افتاده؟ جریان دیروز رو براش تعریف کردم. او اخمهاش درهم رفت و بعد از کمی فکر گفت: - نباید باهاش میرفتی. گفته بودم فعلاً ازش فاصله بگیر!  گفتم: - بابا نمی‌شد بخدا. از اونجا نمی‌رفت. مجبورشدم از ترس آبروم باهاش برم. فاطمه متفکرانه گفت: - این کامران چقدر برام عجیبه. ظاهراً بدجوری دلباخته‌ت شده.. سرم رو با درماندگی تکون دادم: - نمیدونم. خودمم نمیدونم!  - چقدر بهش اعتماد داری؟ یا بهتره بپرسم چقدر می‌شناسیش؟  کمی فکر کردم و گفتم: - تا همون حد که بهت گفته بودم.. بیشتر نه.. ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم چون من اصولاً به مردهایی که از جنس او هستند مطمئن نیستم. فاطمه سرش رو خاراند و گفت: - بنظرم تو بهش اعتماد داری چون از اینکه باهاش تند برخورد کردی پشیمون و افسرده‌ای!  از استدلال او متعجب شدم و در فکر فرو رفتم. فاطمه ادامه داد: - باید منو ببخشی که بخاطر درگیری‌های خودم از پرس و جو راجع به مشکل تو غافل شدم. ولی راستش من الان دیگه احساسم نسبت به کامران بد نیست. یعنی از همون اولش هم بد نبود فقط شناخت نداشتم. اونروزم که دم در دیدمش از اون دوتای دیگه موجه‌تر به نظر می‌رسید. از طرفی هم که میگی مادرش یک خانوم محجبه بوده. خب این خودش یک امتیاز مثبت برای این آقاست ولی با تمام این تفاسیر باز هم نباید بی‌گدار به آب زد. گویا فاطمه تمام دغدغه‌ش این بود که ببینه آیا منو کامران به درد وصلت با یکدیگه می‌خوریم یا خیر!! غافل از اینکه من حرفم چیز دیگه‌ایه. گفتم: - فاطمه جان من به این چیزها کاری ندارم. اصلا دنبال زندگی شخصیش نیستم چون من هدفم رسیدن به اون نیست.. من فقط میخوام بدون هیچ مشکلی اون از سر راه زندگیم کنار بره.. همین!  فاطمه با دقت نگاهم کرد: - واقعا یعنی تو بهش هیچ علاقه‌ای نداری؟ شونه‌هام رو بالا انداختم: - نه!!! فقط حس احترام و عذاب وجدان.. چون اون واقعا محترم و مهربونه... شاید اگر در شرایط دیگه‌ای بودم بهش فکر می‌کردم ولی با این شرایطی که دارم اصلاً بهش فکر نمیکنم!  فاطمه با کنجکاوی پرسید: - مگه شرایط فعلی تو چیه؟ خب معلومه! من عاشق و دلباخته‌ی مردی هستم که به تنهایی با کل جهان برابری میکنه! تا وقتی قلب و روحم از نیاز این مرد سرشاره نیازی به عشق‌های کوتاه و بی‌معنی کامران‌ها ندارم.. ولی مجبورم برای فاطمه دلایل دیگه‌ای بیارم. گفتم: - خب من نه خانواده‌ای دارم.. نه مادری نه پدری.. نه حتی سرمایه‌ی درست حسابی‌ای.. آهی کشیدم! - و از همه مهم‌تر گذشته‌ی پرافتخاری هم ندارم که بعدها همسرم سرش رو بالا بگیره که این زنمه!!! فاطمه لبهاش رو به نشونه‌ی اعتراض جمع کرد و گفت: - اصلا از طرز تفکرت خوشم نیومد! بابا طرف عاشقته.. اونم با وجود اینکه تقریبا از وضعیت زندگیت خبر داره. بعد اونوقت تو از این چیزهای پیش پا افتاده‌ می‌ترسی؟ انقدر ضعف نداشته باش. قرار شد به خدا اعتماد کنی! سرم رو به نشونه‌ی تسلیم تکون دادم و به دیوار تکیه زدم. - فاطمه...؟؟؟ - جانم؟ - کاش ده سال زودتر باهات آشنا شده بودم.. - خداروشکر که ده سال دیرتر آشنا نشدی!  به هم نگاه کردیم.. چشم‌هاش برق شیطنت‌آمیزی میزد و روی لبهاش لبخند کمرنگی نشسته بود. فهمیدم که این جمله رو از روی شوخی گفت ولی من قبول داشتم.. واقعا خداروشکر که ده سال دیرتر پیداش نکردم وگرنه شاید پرونده‌م سیاه‌تر میشد!  روزها از پی هم می‌گذشتند و من کم کم داشتم با زندگی جدید خو می‌گرفتم. بعد از برخورد اونروزم با کامران، دیگه خبری ازش نشد و من به خیال اینکه او دست از سرم برداشته روال عادی زندگی رو از سر گرفتم. آخر ماه رسید و با اولین حقوقم که دسترنج تلاش یک ماهه‌م بود برای خونه مقداری خرید کردم. در مدت این یک ماه کاملا متوجه‌ی تغییرات روحی و معنویم شده بودم و روز به روز به آرامش بیشتری دست پیدا می‌کردم. فقط یک چیز آزارم می‌داد و اون بدهی‌م به کامران بود. نمی‌دونستم چطور میتونم بدون دیدار مجدد با او بدهیم رو پرداخت کنم!  با فاطمه مشورت کردم و او گفت حاضره با من تا کافه‌ی او بیاد تا من بدهیم رو تسویه کنم. این لطف فاطمه برای من خیلی ارزشمند بود. باهم به کافه رفتیم.  دست و پاهام می‌لرزید. به سمت پیشخوان رفتم و از سعید، گارسون کامران سراغش رو گرفتم. سعید که با دیدن ظاهر من در بهت و تعجب بود با لکنت گفت: - کامران نیست.. رفته جایی یک ساعت دیگه برمیگرده. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل