. او لبخندی زد: - حتمااا.. ممنونم چقدر حالم بهتره از او خداحافظی کردم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم. او با تعجب نگاهم کرد. گفتم: - مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره. برق عجیب و امیدوارانه‌ای در چشمش نشست.  از جا بلند شد و با دودلی گفت: - خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم.. دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم. نگران نباش. من چادر همراهم هست.  و تاریخ دوباره تکرار شد.. .‌مقیمی پایان :))🤍 •@patogh_targoll•ترگل