📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۴۹) 📚 انتشارات عهدمانا روزهای انتظار هرچند طولانی شد ، اما بالاخره به پایان رسید. ابن عباس و شُریح بن هانی ، دو ناظر امام از دومة الجندل بازگشتند. همهٔ نگاه ها به آنها بود که در حلقهٔ علی و یارانش ایستاده بودند. چهره های هر دو نشان می داد که خبرهای خوشی ندارند. ابن عباس در پاسخ علی که پرسید : « چه دیدید و چه شنیدید از آن دو ؟ » پاسخ داد : « خدا لعنت کند ابوموسی اشعری را ! من مردی به خرفتی و کودنی او ندیده ام ! بعد رو به شُریح کرد و گفت : « بگو آنچه را دیدیم و شنیدیم. » شریح گفت : « پیش از صدور رأی حکمین ، آن دو در تعیین و نصب خلیفه سخن گفتند. عمروعاص از ابوموسی پرسید : « آیا میدانی عثمان مظلوم کشته شد ؟ » ابوموسی گفت : « آری میدانم. » عمروعاص لبخندی زد و گفت : « ای مردم ! شاهد باشید که نمایندهٔ علی به قتل مظلومانهٔ عثمان اعتراف کرد. » آنگاه رو به ابوموسی پرسید : « چرا از معاویه روی می گردانید در حالیکه او فردی قریشی است ؟ » ابوموسی گفت : « معاویه سابقه ای در اسلام ندارد . پدر و خانواده ی او ، از دشمنان رسول اللّه بودند و مسلمانان بسیاری به دست آنان به قتل رسیدند . چگونه چنین مردی می تواند خلیفهٔ مسلمانان باشد ؟! » عمروعاص گفت : « ما دربارهٔ علی و معاویه به توافق نخواهیم رسید. بهتراست علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم و سرنوشت خلافت را به شورای مسلمانان واگذاریم. » ابوموسی لحظه ای فکر کرد و گفت : « موافقم ، این بهتر است که شخص دیگری خلیفه شود . شاید که غائله ها ختم گردد. » عمروعاص گفت : « من حکم به عزل معاویه میدهم و تونیزحکم به عزل على بده. » ابوموسی گفت : « بسم الله . حکم کن تا بشنوند . » عمروعاص گفت : « نه ابوموسی ، تو بزرگتری و از اصحاب رسول اللّه هستی. حق تقدّم با توست. ↩️ ادامه دارد...