🌹خاکریز خاطره: شهید سعید طوقانی لحظاتی بعد سعید زانوهایش را بر زمین کوبید، مکثی کرد و به‌ناگاه با صورت برزمین افتاد و فرمانده که به دنبال او بود به طرفش دوید، فقط می‌گفت: سعید، سعید چی شده؟ دست بر شانه‌اش گذاشت پیکرِ سعید را برگرداند، چشمانش هنوز باز بود و بر لبانش خنده گشوده مانده بود. نگاهی به شکمِ سعید کرد، از میانِ انگشتانش که جلوی شکمش را گرفته بود، خونِ گرم جاری و بر زمینِ خشک روان می‌گشت. سعی کرد دستانش را که محکم شده بود بردارد… گلوله تیربار سنگین دوشکا بدن او را شکافته بود و سعید این نوگلِ ۱۵ ساله که می‌دانست چقدر بچه‌های گردان دوستش دارند در آخرین لحظات برای اینکه هیچ یک از بچه‌ها متوجه شهادتش نشوند و خللی در روحیه کسی وارد نیاید، در حالی که توانی در بدن نداشت خود را از نیروها دور کرد و در خلوت تنهایی سر بر زمین نهاد و به فرمانده‌اش گفت: «برادر شما را به خدا قسم، به بچه‌ها نگو سعید شهید شد و صورتِ مرا بپوشان تا نیروها به راه خودشان ادامه بدهند که وقت تنگ است.» ✅ کانال پیام شهدا👇 بافشردن انگشت وارد کانال شهدا خواهید شد وپیوستن را کلیک کنید. ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ https://eitaa.com/joinchat/782041560Cfac174aa59 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را همراهی کنید. دعای شهدا همراهتان ‌